پسر کوچکتر بدون اینکه بخواد دوباره وسط حرفش پرید.

"امیدوار نباش..من این چیزا رو نمیفهمم"

لیام کلافه بازدمشو با حرص بیرون داد و به پسر مقابلش که با چشمای درشت بهش نگاه می‌کرد، خیره شد.

ل: دقیقا بگو کجاشو نمی‌فهمی؟؟

"تو داری میگی من خوابم ولی من تازه بیدار شدم...متاسفم ولی حرفات فقط یه مشت بولشته."

لیام با عصبانیت دست پسرو گرفت و اون رو پیچوند. و لحظه‌ی بعد این فریاد بلندش بود که دیوار ساختمون عجیب رو می‌لرزوند.
اصلا حوصله و وقت این بچه‌بازی ها رو نداشت.

ل: دو دیقه اون دهن کوفتیتو ببند و عقل نداشتتو به کار بنداز احمق.

پسر اما بی‌توجه به عربده های مرد، به مچ دستش که تا ته پیچ خورده بود نگاه کرد.
و بعد با ذوق عجیبی بهش خیره شد.

"تو...تو...وااو...باورم نمیشه، تو پر از عضله‌ای و دست بیچارمو با همه‌ی قدرتت پیچوندی اما...من هیچ دردی حس نکردم، چطور ممکنه؟؟"

ل: بالاخرههه!.....ببین تو توی خوابی، برای همین دردی رو احساس نکردی.

"من....من مگه تازه خواب نبودم؟؟"

ل: آره تو یه موجود اعجوبه‌ی خنگی که توی خواب هم می‌خوابه...واقعا نمی‌دونم چطوری خواب دیدی که خوابیده‌ای.

پسر تک خنده‌ای کرد و سر تکون داد

"تازه وقتی که خوابیدم و خواب دیدم که توی خوابم خوابیدم، تو اون خوابی که توی خوابم دیدم، خوابیده بودم."

لیام با تعجب و تاسف به پسر نگاهی انداخت

ل: شرط می‌بندم دوباره نمی‌تونی این جمله رو بگی.

"چرا میتونم، تازه وقتی که...."

ل: فقط دهنتو ببند.

"اوه...اوکی...از دیدنت توی خوابم خوشحال شدم لیام، من زینم و توی لعنتی خیلی جذابی ولی فکر کنم باید بیدار بشم چون اگه بیشتر ازین اینجا بمونم مطمئنم مغزم به فاک میره."

با بیخیالی از روی تخت پرید پایین و به سمت انتهای اون سالن عجیب و غریب رفت.

ولی چند قدم بیشتر برنداشته بود که یقه‌ی لباسش از پشت کشیده شد.

ل: کجا؟؟ مگه دست خودته هر وقت خواستی بری؟؟

لیام اونو به طرف خودش کشید و دوباره روی تخت پرت کرد.

ز: آهه...خب بگو باید چیکار کنم؟؟ میدونی هنوزم نمی‌تونم حرفاتو باور کنم؟

لیام دستاشو تو هم گره زد.

ل: باید باور کنی، تو فقط داری خواب می‌بینی.

ز: تو از کجا اومدی؟؟

ل: دلت نمی‌خواد بدونی من از کجا اومدم.

ز: یعنی انقد جاش داغونه؟؟

زین به دماغش چینی انداخت و آرنج هاشو رو تخت تکیه داد.

ل: شهر مردگان

ز: ها؟؟

چهره‌ی گیجش خنده‌دار به نظر می‌اومد ولی ذهن لیام اون لحظه درگیر‌تر از این بود که به چیزهای فرعی اهمیت بده.

ل: من از شهر مردگان اومدم احمق.

ز: هولی فاکین شتتت...تو روحی؟؟ یعنی...یعنی مرده‌ای....وووییی مامااااان کمک....منو نخووور.

زین از لیام فاصله گرفت و با صدای بلند شروع کرد به حرف زدن و قسمت آخر جملشو وقتی که لیام بهش نزدیک شد، داد کشید.

ل: ساکت باش الاغ...شوخی کردم، بزار برات توضیح بدم..

دستشو رو بازوی زین گذاشت و بدنشو بالا کشید تا پسر رو پاهاش بایسته.

ز: چی؟؟ مگه من باهات شوخی دارم عوضی؟!توضیحت بخوره تو سرت.

پرخاش کرد و مشتشو به سینه‌ی لیام کوبید.

ل: فاک یو پسر.

عقب‌گرد کرد تا اون رو تو فضای مه‌گرفته اون قسمت تنها بزاره و به فکر چاره‌ی دیگه‌ای برای خودش باشه.

درواقع فکر می‌کرد اگه کمی ازش فاصله بگیره و مه های وهم‌ناک اطرافشو در بر بگیرن، می‌ترسه و انقدر رو مغز لیام راه نمیره.
و همین اتفاق هم افتاد و صدای ترسیده‌ی زین با دور شدن لیام، شنیده شد.

ز: خیلی خب می‌خوام.

ل: چی می‌خوای؟

با قیافه وات د فاکی به زین خیره شد و سعی کرد از حرفش سر در بیاره.

ز: توضیح.

ل: اوه....خب فکر کنم دونستن اینکه من یه مرده نیستم برات کافی باشه.

ز: یعنی چی؟؟

ل: انقدر وراجی نکن و دنبالم بیا.

از روی تخت بلند شد و به سمتی رفت و زین مثل جوجه اردکی که دنبال مامانش میره، پشت لیام به راه افتاد.

ز: تو که گفتی اینجا رو نمی‌شناسی.

ل: من که نگفتم مثل تو عقل ندارم؟؟ فقط راه بیا.

ز: پوووف....باشه ولی تو توی خواب من چیکار می‌کنی؟؟

ل: خودمم نمیدونم.

لیام با اخمی که بین ابرو هاش جا خوش کرده بود، گفت.
مچ دست زینو تو دستش گرفت و دنبال خودش به سمت راهروی تاریکی کشید.

ز: یعنی چی که نمیدونی؟؟

ل: یعنی اینکه تا چشممو باز کردم خودمو تو خوابت دیدم و نمی‌دونم به چه دلیل فاکی‌ای این اتفاق افتاد.

زین ترجیح داد چیزی نگه، سرشو انداخت پایین و بی حرف دنبالش حرکت کرد و زمزمه کوتاه لیام رو نشنید.

ل: و فهمیدم تو راه رسیدن من به چیزی هستی که می‌خوام.

ز: چیزی گفتی؟؟

ل: نه....بیا دنبالم... انتهای این راهرو احتمالا راه خروجه.

 

__________________________❤💛

Loving Soul [ZM]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang