1

2K 254 445
                                    

___________________________

"هی پسر بیدار شو....داری خیلی خواب میبینی، بیدار شو..."

با شنیدن صدای سردی که زیر گوشش شنید، لای چشماشو به سختی باز کرد.

"چه عجب، بیدار شدی چش قشنگ؟ البته هنوز خوابی!"

پلکای سنگینشو حرکت داد و شوک زده به ظاهر ناآشنای جایی که بیدار شده بود، نگاه کرد.

اطرافش مه گرفته بود و هیچ سقفی دیده نمی‌شد.

طناب هایی پوسیده و پر از خز سبز از داخل مه غلیظ آویزون بودن و اگه از جا بلند می‌شد، میتونست نگران برخورد سرش با اونا باشه.

روی زمین بتنی خز های زرد روییده بودن و این گیجش می‌کرد.

تا جایی که یادش می‌اومد روی تختِ اتاق شلوغ و بهم‌ریخته‌ی خودش خوابیده بود، نه یه جای ناشناخته که در کمال تعجب تخت بیگ‌ سایزی هم وسطش قرار داشت.

چرا همه چیز تار بود؟؟
سرشو چرخوند و صورت مردی رو تو فاصله دو اینچی خودش دید.

"وات د فاک؟؟ تو دیگه کی هستی؟؟ من کجام؟؟"

"منم می‌خواستم همینو ازت بپرسم بچه، تو کجایی؟؟"

با تعجب به چهره‌ش نگاه کرد، اون سرش به جایی خورده بود؟
زین برای اولین بار همچین مکانی رو می‌دید و اصلا چیزی با عقلش جور در نمی‌اومد.
پس فکرشو به زبون آورد.

"سرت به جایی خورده؟؟"

"خفه شو و جواب سوال منو بده."

"چطوره تو هم همینکارو بکنی؟؟"

با حرص و عصبانیت به هم نگاه می‌کردن و تو اون فضای بزرگ و ساکت تنها صدای برخورد دندوناشون به هم شنیده می‌شد.

در نهایت مرد بزرگتر با چشمای بی روح و قرمز شده‌اش نگاه ترسناکی به پسر مقابلش انداخت و این برای ساکت کردن اون پسر کافی بود.

"ببین بچه جون، یه بار بیشتر توضیح نمی‌دم پس خوب گوشاتو باز کن."

به نگاه گیج و منگ پسر چشم دوخت و ناخوداگاه چهره‌شو از نظر گذروند.
کمی مکث کرد و قبل از اینکه تو وضعیت مزخرفش به زیبایی اون پسر توجه کنه، نگاهشو ازش گرفت و ادامه داد.

"حتی خودمم نمی‌دونم چرا اومدم تو خواب تو اما..."

پسر کوچکتر حرفشو قطع کرد و با چشمای متعجب بهش خیره شد.

"منظورت چیه؟؟ اومدی تو خوابم؟؟ چی داری میگی؟؟"

"اگه بتونی جلوی زبونتو بگیری می‌فهمی چی میگم."

نگاه عصبی مرد مقابلش، مجبورش می‌کرد برخلاف طبیعتش ساکت بشه و بهش گوش بده.

"امیدوارم چیزایی که میگم رو بفهمی...من لیامم و الان ما وسط خواب توئیم و..."

Loving Soul [ZM]Where stories live. Discover now