🔥سفر به اون دنیا🔥

577 158 137
                                    


یک هفته گذشته بود. یک هفته از وقتی بکهیون ایده ی مسخره ی "سوپرایز کردن" رو به یه شیطان ابله و خنگ داده بود و حالا پشیمون بود. خیلی خیلی پشیمون بود و نمی دونست به جز تو سر خودش زدن باید چیکار کنه .

این دفعه ی چهارم توی این هفته بود که توسط یه مشت آدم دیوونه تر از چانیول گروگان گرفته شده بود و هر دفعه بعد از اینکه توی زیرزمین با طناب به صندلی بسته شده بود ، این جمله رو می شنید:

سوپرایز شدی؟

و هر دفعه فقط به لگد زدن توی تخم های شیطانی چانیول اکتفا کرده بود و سعی کرده بود دهنش رو کنترل کنه. چون ممکن بود تمام وجود شیطان رو با خاک یکسان کنه.

حالا هم در حالی که یه پارچه ی سفید و بو گندو روی دهنش بود و به یه میله زنجیر شده بود ، با پوکر ترین نگاه ممکن به مورچه های روی دیوار زل زده بود تا چانیول بیاد و بتونه دوباره تخم هاش رو له کنه و کلی دلش خنک بشه.

کم کم داشت دیر می شد . تقریبا 5 ساعت بود که اونجا گیر افتاده بود و خبری از چانیول نبود . اون احمق کجا بود؟ بهتر بود زودتر خودش رو برسونه وگرنه مثانه ی بکهیون می ترکید !

در به آرومی باز شد و اون مرتیکه ی شکم گنده ای که بکهیون رو به زور توی ماشینش انداخته بود وارد شد . بکهیون زیر اون پارچه پوفی کرد و با چشم های خالی و بی حوصله به شکم گنده ی مرد که با هر قدمی که بر می داشت مثل ژله می لرزید خیره شد.

اون مرد دقیقا جلوی بکهیون ایستاد و با پوزخند بهش نگاه می کرد. بعد یک قدم دیگه بهش نزدیک شد.

بکهیون متوجه لرزش های عجیب مرد می شد و که هر لحظه بیشتر می شد و متعجب بود که چه مرگشه.

یکم دیگه گذشت و مرد حالا از سر کچلش خون میومد و بکهیون داشت تو خودش جیش می کرد !

سر مرد شکاف بزرگی خورد و خون پخش زمین شد. . چشم هاش از کاسه زدن بیرون و بدنش داشت از وسط نصف می شد. بکهیون خیس شدن شلوارش رو حس کرد و روح از تنش جدا شد وقتی دو تا چشم مرد افتاد جلوی پاش.

-خدایا ببخشید که به شیطان کمک کردم ! غلط کردم دیگه تکرار نمی کنم !

در حالی که داشت برای بخشش خدا التماس می کرد چشمش به چانیولی افتاد که از بدن اون مرد چاق بیرون اومد و با لبخندی که تمام سی و دوتا دندون سفیدش رو تو چشم می کرد به بکهیون نگاه کرد. 

سر تا پای شیطان پر از خون بود و موهاش به پیشونی اش چسبیده بود و بدن نصف شده ی اون مرد دقیقاً کنار پاهاش بود.

-ایندفعه چی؟ غافلگیر شدی؟

همون موقع بکهیون از ترس چیز وحشتناکی که شاهدش بود سرش گیج رفت و چشماش جز سیاهی چیزه دیگه ای رو نمی دیدن. فقط می دونست که قصد جون اون کصافت روانی مو قرمز رو داشت. 

𝑨 𝒑𝒂𝒓𝒕𝒚 𝒊𝒏 𝒉𝒆𝒍𝒍Where stories live. Discover now