🔥چگونه پدر بزرگ خود را به قتل برسانیم🔥

871 204 394
                                    

•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•

مرد پیری که روی تخت سفید بیمارستان دراز کشیده بود زیر لب چیزهایی زمزمه می کرد که فهمیدنشون برای بکهیونی که داشت از خستگی غش می کرد خیلی سخت و تقریبا غیر ممکن بود.

هر از گاهی سرش پایین میفتاد اما باز سعی می کرد هوشیار باشه. خوابیدن در حالت نشسته واسش سخت بود.

به تخت گرم و نرم خودش احتیاج داشت. به همراه موسیقی ملایم و آرامبخش.

چقدر دلش برای اتاقش تنگ شده بود.

_ب..‌.بکهیون !

صدای لرزون و مریض پدربزرگش به گوشش رسید. با خستگی از جاش بلند شد و بعد از اینکه یکم عضله های گرفته اش رو کش داد ، به طرف پدربزرگش رفت.

_ب...بکهیون.

_بله؟

_نور سفید میبینم !

_نترس نور اتاق بیمارستانه.

بکهیون با بیخیالی رو به پدربزرگش گفت و به تختش تکیه داد و نگاهی به ساعت که ساعت دو صبح رو نشون می داد کرد.

_عه جدی میگی ؟ خب پس هنوز وقت مرگم نرسیده.

_آره متاسفانه.

زمزمه کرد و اخم هاش رو توی هم برد. اون پیر مرد ۱۰۲ ساله ی پیر و خرفت قصد نداشت بساطش و جمع کنه و بره پیش مرگ. تا به حال سه تا سکته مغزی و سرطان ریه داشته اما از خود بکهیون سالم تر بود.

بکهیون از پدر بزرگش بدش نمیومد و مشکلی هم باهاش نداشت. اما حس می کرد اون پیرمرد لعنتی داره حق همه از جمله خودش رو توی زنده بودن می خوره !

_چیزی گفتی ؟

_نه پدرجون گفتم خدا سایه ات رو از سر ما کم نکنه.

_اوهوم. یک لحظه فکر کردم دارم میمیرم گفتم راجب ارثی که براتون گذاشتم وصیت کنم.

_ارث؟؟؟؟؟ چی ؟؟؟؟؟؟

بیون بکهیون یه دانشجوی بدبخت و بی پول بود که تنها چیزی که توی معده اش می رفت نودل های بی طعم اماده بود و توی یه اتاق کوچیک و چرک زندگی می کرد.

خونواده ی بیون از هفت نسل بدبخت بودن و بکهیون هم به این وضع عادت داشت. توی خونواده ی اون هیچ کس پول نداشت. پس حق داشت زمانی که اسم ارث و میراث به کوشش خورد تعجب کنه و هیجان زده بشه.

𝑨 𝒑𝒂𝒓𝒕𝒚 𝒊𝒏 𝒉𝒆𝒍𝒍Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz