قول

7K 1.1K 428
                                    

جلوه ی بخت تو دل می برد از شاه و گدا

چشم بد دور که هم جانی و هم جانانی

حافظ

^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^

_تا تو لباساتو عوض کنی،میرم هات چاکلت آماده کنم..

اینو گفت،چشمکی زد و درو پشت سرش بست..

جونگکوک،به محض تنها شدن،درحالیکه محکم لبهاشو بهم میفشرد تا از خوشحالی جیغ نکشه،
هیجان زده چندباری بالا پایین پرید و در آخر خودش رو روی تخت تهیونگ انداخت..بالشش رو محکم بغل گرفت و شروع کرد روی تخت غلتیدن، به تشک لگد زدن و ذوق کردن..

کمی که از اون حجم ذوق زدگی و دلتنگیش برای خونه کاسته شد،سرشو توی بالش تهیونگ برد و عمیق نفس کشید:

+دلم براش تنگ شده بود..

به بالش گفت و دوباره محکم بغلش کرد..

_جونگکوکااا!سرد میشهههه!

صدای تهیونگ از خلسه و آرامشی که درش فرو رفته بود،بیرونش آورد،از روی تخت پایین پرید و تند تند مرتبش کرد و توو دلش غر زد:

_حالا هیچوقت تختشو مرتب نمیکنه ها!همین امروز که من دلم خواست اینطوری رفع دلتنگی کنم،با سلیقه شده!

کمرش رو صاف کرد ، نفسش رو فوت کرد،و در حالیکه در حین راه رفتن،بالا پایین میپرید برای تعویض لباس، سمت کمدش رفت..دلش برای کمدش هم تنگ شده بود..
با لبخند بزرگی در کمد رو باز کرد که نگاهش به تختش خیره موند و لبخند روی لبش ماسید..

تختش بهم ریخته بود..مطمئن بود اون روز،قبل از اینکه برن خونه ی جین هیونگ،خودش تخت ها رو مرتب کرده بود..هم تخت خودش،هم تخت تهیونگ رو..

یعنی؟؟
با تردید سمت تختش رفت..تهیونگ پاهای سردی داشت..اونقدر که برای گرم نگه داشتنشون،
حتی توو خونه هم جوراب می پوشید..
معمولا یادش می رفت قبل از خوابیدن،جوراب هاش رو درآره و چون با جوراب راحت نبود،توی خواب ناخودآگاه جوراب هاش رو درمیاورد..

پتو رو بلند کرد و کمی تکون داد که دو لنگه جوراب توسی،از لای پتو بیرون افتاد!

دیگه خود خدا هم نمی تونست لبخند گنده ای که روی صورتش نشسته بود رو حتی یه ذره کمرنگ کنه!!

تهیونگ گفته بود دوستش داره..گفته بود دلش تنگ شده..پس اینطور نبود که جونگکوک از احساسات هیونگش بی خبر باشه ولی محض رضای خدا!!
شنیدنش کجا و با چشم خودش دیدن این..اینکه ته ته هیونگ،از دلتنگی توی تخت اون می خوابیده،
کجاااا!

تهیونگ،زیرزیرکی نگاهی به پسرکی که با نیش باز و چشم های قلبی شده ش،بهش زل زده بود،انداخت و سعی کرد با گرفتن مچش و خجالت زده کردنش کمی تفریح کنه،پس با یه حرکت سریع سرش رو بالا آورد و  نگاه پسر رو گیر انداخت..

The Change ( Completed )Where stories live. Discover now