درس 18:تمام چیزهای کوچکی که درباره ی تو دوست دارم😍

6.8K 1.2K 193
                                    

دنیا،دیگر ظرافت نمی شناسد..

نکته سنج نیست..

آدم ها نمی فهمند لحظه ی نشستن و برخاستن،
نوشیدن یک لیوان آب،یا باز کردن در یک قوطی توسط معشوق،چقدر میتواند باشکوه،مسحور کننده و زیبا باشد..

اما برایشان مهم است که اسم معشوقشان چقدر دهان را پر  می کند یا چند دهان را می بندد..

دنیا،جای ژست های تهی،لحظه های تهی،مردمان تهی و نیاز های بی پایه و امیال قلابی است..

عقاید یک دلقک
هاینریش بل
^^^^^^^^^^^^^^^^
جونگکوک دیگه فضایی برای عقب رفتن نداشت،
پاش به تخت گیر کرده بود ولی تهیونگ،همچنان بدون اینکه بوسه رو قطع کنه،به عقب هدایتش می کرد،نتونست بیشتر از این تعادلش رو حفظ کنه و روی تخت افتاد،فقط برای یک ثانیه لبهاشون جدا شد ولی تهیونگ بدون تامل،روش خیمه زد و دوباره لبهاشون رو بهم رسوند..

انگار عقلش رو از دست داده بود،جز حرکت لب و زبون داغ جونگکوک ،جز صدای نفس نفس زدن و ناله هاش که توی دهن تهیونگ،رها میشد و حرارت بدنش،هیچی حس نمی کرد..هیچی درک نمی کرد..

دستش زیر تیشرت پسرک لغزید و گرمای بدنش باعث شد حتی بیشتر داغ کنه،که صدای بلند زنگ در،از جا پروندشون!
طرف دستشو از روی زنگ بر نمیداشت!

بالاخره مغزش به کار افتاد،بلافاصله از روی جونگکوک بلند شد ،با هول دستی به صورتش کشید،نفس عمیقی کشید تا به خودش مسلط بشه و غر زد:

_این مدل زنگ زدن فقط میتونه کار اون جیمین پر سر و صدا باشه..حتما چیزی جا گذاشتن..

درحالیکه برای جیمین احتمالی،خط و نشون می کشید،چرخید و به سمت در راه افتاد:

_جیمیناااا!از روزی که پای تو به زندگیم باز شد،آرامش از زندگیم رفت که رفت!!سرمممم رفتتتتت!

جونگکوک،تهیونگ رو تا خارج شدنش از اتاق،با چشم دنبال کرد و وقتی تنها شد،نفس لرزونش رو فوت کرد و سرش رو با ضرب،روی بالش رها کرد ..

با خودش فکر کرد:این دیگه چی بود؟

قلبش توو دهنش میزد ،همه ی بدنش مرتعش بود و نبض داشت،حس میکرد نورون های حسیش ده برابر حالت عادی شدند و بدنش،حتی نسبت به نسیم ملایمی که از پنجره ی نیمه باز اتاق،به درون می وزید هم حساس بود و از همه بدتر،توو پایین تنه ش،حس عجیبی داشت!

تهیونگ،با شدت، در رو باز کرد و داد زد:

_چه مرگتههههه؟

که از دیدن آقای پارک، همسایه طبقه بالایی،پشت در،جا خورد،قبل از اینکه دهن باز کنه و دلیل این مدل زنگ زدن رو بپرسه،آقای پارک شروع به صحبت کرد:

+متاسفم تهیونگا!یه کار خیلی فوری پیش اومده و من نمیتونم "وو هیون"رو با خودم ببرم..فقط یک ساعت مراقبش باش،لطفا،مادرش نهایتا تا یه ساعت دیگه میاد دنبالش..

The Change ( Completed )Where stories live. Discover now