_________________

چانیول قلوپی از قهوش رو خورد و به رزی که در حال آرایش کردن با لوازم آرایشی جدیدش بود از تو آینه نگاهی انداخت!
موهای طلایی دوست دخترش تا روی کمرش رو پوشونده بود و لباسی که تنش بود کاملا داد میزد که مدلینگ یه برند مشهوره!
اینکه دوست دخترش اینطور مستقل و زیبا بود باعث خوشحالیش میشد..چانیول بهترین دوست دختر دنیا رو داشت و حاضر نبود با چیزی عوضش کنه!
با یادآوری چیزی چرخی به چشماش داد و از اتاق خارج شد
تقه ای به در اتاق بکهیون زد
_بکهیون...بهتره بیدار بشی...سرویست الان میرسه!
وقتی صدایی مثل" بیدار شدم چانیول شی" رو نشنید پوف عصبی کشید و با دست آزادش دستیگره در رو فشرد و لحظه بعد داخل فضای خالی اتاق شد!
ابروهاش بالا پرید و یه دور اتاق رو چرخید...بکهیون کجا بود؟
چیزی توی قلبش فشرده شد...فنجون قهوش رو روی میز مطالعه ای که کنارش بود گذاشت و دستاش رو بت کلافگی داخل موهای مرتب شدش کشید!
_شاید رفته باشه مدرسه!
با خودش فکر کرد...وقتی رسید به شرکتش به سهون زنگ میزد و ازش میپرسید!

______________

وقتی لوهان چشماش رو باز کرده بود تنها پیش بینی که میتونست راجب چند ساعت آیندش بکنه این بود که قراره تا ساعت چهار ظهر تو اون مدرسه کوفتی بپوسه اما خب کافی بود که گوشیش رو روشن کنه و با دیدن اسکرین گوشیش تمام پیش بینی هاش به فاک بره...مطمینا خرید کردن با بکهیون بهترین چیزی بود که وجود داشت!
البته این چیزی بود که قبل از اومدنش فکر میکرد و الان...الان واقعا حس میکرد آدمی که کنارشه هیچ شباهتی به دوست کیوت و خوردنیش نداره و بیشتر شبیه به قاتلی که داره وسایل قتل یه نفر رو میخره به نظر میرسید؟
_اگه میدونستم چت شده خیلی خوب میشد!
پسر موقرمز با اخم گفت و باعث شد بکهیون نگاه خستش رو از ویترین لباس فروشی که روبه روش ایستاده بودن بگیره و به دوست اخمالوش نگاه کنه...خودش هم نمیدونست چرا به لوهان گفته بود بیاد باهاش خرید!
شاید میخواست به خودش یادآوری کنه که تنها نیست و کسایی وجود دارن که دوسش داشته باشن...کسایی که با یه دونه پیام سریع خودشون رو بهش میرسونن...کسایی که تنهاش نمیذارن و براشون مهمه بکهیون گرسنه به خواب نره...کسایی که غریبه نیستن!
_کم کم بهت میگم!
با لحن آرومی گفت اما جوری روی لوهان تاثیر گذاشت که فقط تونست موافقت کنه...میتونست حدس بزنه همه چی زیر سر اون پارک چانیول کونیه...یعنی واقعا باید به فاکش میداد تا بفهمه که حق نداره بکهیون رو ناراحت کنه؟
دستاش رو داخل جیب هودیش فرو کرد و پشت سر بکهیون داخل فروشگاه شد...میدونست الان بکهیون بهش احتیاج داره پس میتونست تا فردا صبح پشت سرش راه بیافته!
اینکه بکهیون اینطور با چشمای کدر و بی رنگش به لباس ها نگاه میکرد کاملا داشت داد میزد که ذهنش مشغوله...شاید سنش کم بود ولی بکهیون مغرور بود، خیلی!
انگار که تو دنیای خودش غرق شده باشه از پشت شیشه های مغازه ها به لباسای مختلف نگاه میکرد و هر چند لحظه یکبار همراه لوهان داخل یکیشون میشد و با باکس های خرید برمیگشت!
فقط چیز هایی که دلش میخواست همیشه داشته باشه رو انتخاب میکرد...البته چیزهایی که نیاز داشت هم شاملش میشد!
پارک چانیول بهش گفته بود که به خانوم و آقای پارک راجب ماری که تو آستینشون پرورش دادن میگه پس دلش میخواست زندگی که همیشه میخواسته رو تا وقتی که اون زن و مرد از نیویورک برگردن تجربه کنه!
خیلی راحت از چانیول دست کشیده بود...فقط کافی بود که همخونش رو نادیده بگیره!
چرخی بین قفسه های کرم های مرطوب کننده زد و از زنی که راهنمای اونجا بود مشاوره خواست و اون زن با توجه به پوستش کرمی رو بهش معرفی کرد که از نظر خودش هم خیلی به پوستش میافتاد!
لوهان سرش رو جلو برد و وقتی لباش رو به گوش بکهیون چسبوند با شیطنت گفت
_میتونم تصور کنم چقدر جذاب میتونی باشی بکهیونا!
بکهیون فقط باید میخندید...هر چند بی حوصله ولی لوهان در هر شرایطی نمیتونست جلوی زبونش رو بگیره.

My DaddyWhere stories live. Discover now