"6: جریان"

610 94 220
                                    


سعی میکردم بدون هق هق و نفس زدن حرف بزنم تا حداقل بتونم به زین بفهمونم چی میخوام

زین: باشه لوک ولی چی میخوای؟ چیزی شده که داری گریه میکنی پسر؟
نه زین فقط دارم پیاز پوست میکنم.

لوک: نه-مهم نیست؛ زین... هرویین، هرویین میخوام! بدون اینکه به اشتون چیزی بگی...
زین: کامان لوک... خودت که میدونی نمیشه! اگه اشتون بفهمه من بدون اطلاعش به مشتریش جنس دادم خار مادرمو میاره جلو چشام

خیلی غیرارادی لبخند کج و تلخی زدم. "مشتری ای که یه شبم باهاش خوابیده و بعد مثل یه دستمال کثیف ولش کرده"
باشه من توقعی از کسی برای دوست داشته شدنم ندارم، چون دوست داشتنی نیستم..
ولی حداقل بعد اینهمه مدت نمیخواستم انقد ساده لوحانه رفتار کنم...

لوک: زین خواهش میکنم! من واقعا بهش نیاز دارم... دوبرابر قیمتشو بهت میدم زین! فقط یجوری برام جورش کن
اون احساسِ درد وحشتناک توی سرانگشتام و معده م از بین رفت وقتی زین بلاخره قبول کرد هرویین بهم برسونه و شب برای تحویل گرفتنش برم کلاب.

زین:
بسته رو توی جیبش گذاشتم و وقتی خواستم کارتشو بگیرم حس کردم یه قالب یخ لمس کردم بجای انگشتاش

زین: خودتو به کشتن ندیا!
وقتی زیرچشمی نگاهش میکردم گفتم و کارتو کشیدم که دیدم لبخند کمرنگی زد. بنظرم هر اتفاقی براش افتاده حقش نیست چون اون زیادی شکننده و لطیفه

لوک: امیدوارم
کوتاه گفت و وقتی کارت و روی میز برگردوندم با کشیدن سمت خودش برش داشت و توی جیب پالتوش فرو کرد
به مسیر رفتنش که با احتیاط از بین بقیه رد میشد زل زدم
زین: شب میای دیگه؟
بلند داد زدم و وقتی برگشت، منتظر نگاهش کردم

لوک: اگه زنده موندم... اره!
لرزش توی صداش و لبخندش باهم تضاد عجیبی داشتن، ولی چیزی که باعث شد ابروهام توی هم بپیچه جمله ای بود که گفت و بعداز اینکه از کلاب خارج شده بود، انگار تازه فهمیدم چه گندی زدم...

نمیدونستم باید چه غلطی بکنم و خیلی بی هدف مسیر در اتاق اشتون تا بار و طی میکردم. از یه طرف اگه به اشتون میگفتم ممکن بود برینه بهم و از طرف دیگه جون اون پسره ی معتاد کله خراب در خطر بود!

پس بعداز یه ربع کلنجار رفتن با خودم و با امید اینکه هنوز مصرف نکرده باشه، شماره ی اشتون و گرفتم و نفسمو سنگین بیرون دادم، خدا لعنتت کنه لوک حتی نمیدونم باید بهش چی بگم!

اشتون:
اون روز از کسل کننده ترین و دلگیر ترین روزای سیدنی بود. بابا، باشه، من اسکل شدم و نمیتونم افکارمو اروم کنم، ولی این اسمون لنتی که هی میباره دیگه فازش چیه؟!
خیلیم ناراحت نبودم از اینکه دلش میخواد باهام همدردی کنه، ولی مود من بیشتر عصبانیت بود تا ناراحتی. اول عصبانیت از اینکه چرا نتونستم اون پسرو هم مثل بقیه فقط برای یه شب تو ذهنم نگه دارم و بعد از اینکه خب اگه دلم میخواست بیشتر باشه پس چرا خودم ریدم بهش؟!
از اخرین باری که فاز خودمو درک نمیکردم یه سالی میگذشت و بعداز اون دیگه تو یه همچین موقعیتایی قرار نگرفته بودم تا الان.

-MisUnderstood-[LH]Where stories live. Discover now