بک که حتی از عصبانیتش ذره ای کم نشده بود شونه ای بالا انداخت

_نه هیونگ...لابد انقدر وسیله بازی سوار شدیم آدرنالین خونت بالا رفته!

_اوه حق باتوعه!..اینهمه ای که سوار شدیم تو کدوم رو بیشتر دوس داشتی؟

بک پوکر نگاهش کرد....اصلا اونا دوست داشتنی بودن که بک بخواد دوسشون داشته باشه؟

چان با ابروهای بالا رفته و چشمای گرد شده و نیش باز ازش سوال میپرسید و کمی هم به سمتش خم میشد همین باعث پوکریت بیشتر بک میشد چرا که این قیافه آدم بزرگا مخصوص وقتی هستش که میخوان با یه بچه کوچولو حرف بزنن!

با زور لبخندی زد و با لحن کیوتی جواب مردی رو که منتظر داشت نگاهش میکرد داد.

_خب من همش رو دوست داشتم...نمیتونم انتخاب کنم!

چانیول متفکر سری تکون داد و باز با همون قیافه و حالا با لحن چندش تر که شمرده شمرده و مثله برنامه های کودک بود گفت:

_آفرین بک...تو خیلی پسر شجاعی بودی!

و بعد با دستش موهاش رو بهم ریخت...در حالی که پسر کوچکتر دلش گریه میخواست و بس!

"چرا از نظرش انقدر بچه ام؟...من حتی برای اثبات خودم هر وسیله بازی رو سوار شدم تا بگم من بزرگم...همش به خاطر جثه ریزمه اون حتی به من به چشم یه پسر معمولی نگاه نمیکنه و جوری باهام رفتار میکنه که انگار مادرمه تا ددی!...اصلا چطور میخواد به مخش برسه که میتونه منو به فاک بده؟"

لباش آویزون تر شد و همزمان با شنیدن صدایی چشماش گرد شدن و نگاهش به سمت مردی که چند قدم اونطرف تر با میکروفنی که تو دستش بود داشت حرف میزد کشیده شد.

_خب خب خب لطفا زوج هامون توجه کنند...این مسابقه مخصوص زوج هاست و برنده مسابقه ما به دوربین به این گرونی رو صاحب میشه(از رو میز کنارش دوربین بزرگ و مشکی رنگی رو برداشت و نشون داد)...خب کی میخواد شرکت کنه؟...اوه چند نفر انگار دارن میپرسن مسابقه چطوره!...خب یکی از زوج ها وایسمیسته و زوج دیگه باید بغلش کنه و پاش رو دور کمرش حلقه کنه!...هر زوجی تونست مدت زمان طولانی تری دووم بیاره برندس!

بک چشماش برق زد...با یه تیر میتونست سه تا نشون بزنه

1_ انقام بگیره 2_صاحب دوربین شه 3_چان رو بغل کنه!

با فکر به نشون آخری قلبش هیجان انگیز تو سینش میتپیدو حتی دستای کوچکش هم یخ میکرد!

با شیطنت وصف ناپذیری به چانیولی که از همه جا بی خبر داشت با موبایلش صحبت میکرد خیره شد.

انقدر توجهش به سمت اون مسابقه رفته بود که اصلا نفهمید گوشی چان کی زنگ خورد و ددیش کی انقدر ازش فاصله گرفت!

تو خودش جمع شد و با قدمایی کوچیک به سمتش رفت.. هنوز داشت با گوشیش حرف میزد و هر لحظه ممکن بود شرکت کننده ها تعدادشون پر بشه و دیگه نتونن شرکت کنن!

My Daddyحيث تعيش القصص. اكتشف الآن