my daddy prt 1

29.1K 2.2K 203
                                    


صدایِ پاشنه های کفش زن در راهرو ساکت میپیچید!
خانوم و آقای پارک با خوشحالی که به راحتی از چشمان براقشون قابل تشخیص بود پشت سر زن حرکت میکردن!

_این بچه چقدر میتونه خوش شانس باشه که قراره آدم هایی مثل شما سرپرستیش رو بر عهده بگیرن!

صدایِ زن با کمی احترام مخلوط شده بود و سعی میکرد وقتی داره این حرف رو میزنه کمی هم به طرفه زن و مرد برگرده!

_ممنون لطف دارید!

آقای پارک مودبانه گفت و باعث شد زن لبخند پهن تری بزنه اما خب لبخندش با صدایی که از اتاق پسر ها شنید کاملا محو شد و جاش رو به یه اخم غلیظ داد!

به طرف زن و مرد برگشت و بعد از یه عذرخواهی کوتاه سریع به سمت اتاق پسرها رفت و خانوم و آقای پارک هم به تبعیت از زن پشت سرش راه افتادن!

خانوم ری جین؛ مدیر یتیم خانه بزرگ سئول حالا با اخم هایی در هم کشیده شده و چهره ای ترسناک تو چهارچوبه در ایستاده و به تنها موجود اتاق که کاملا اتاق رو به گند کشیده، خیره شده بود!

بکهیون با ناامیدی از گشتن بالشت آخرین نفر اتاق دست برداشت و با خودش فکر کرد.

"چرا یه شکلات تو اتاق به این بزرگی پیدا نمیشه؟...اون خسیسا لابد اونا رو تو شورتشون قایم کردن"

اما وقتی سرش رو بالا آوردو خانوم ری جین رو دید حاضر بود قسم بخوره که یه دور کامل مرد و بعد زنده شد!

_اینجا داری چیکار میکنی بکهیون؟!...تو مگه نباید الان تو سالن اجتماعات باشی؟

آب دهنش رو صدا دار قورت داد و به زن روبه روش که بی شباهت به شیر زخمی نبود خیره شد!

_من...من نمیخوام برم!

با تته پته گفت و سعی کرد چشم هاش رو مثل مواقعی که غذا میخواد پاپی وار کنه و به خانوم ری جین خیره بشه... این نگاه مطمئناً دل سنگ رو هم آب میکرد!

ابروهای زن بالا رفت:چرا؟

حالا دیگه لب های بکهیون کاملا آویزون شده بود و در حالی که بین خلواری از پر های بالشت های هلاک شده نشسته بود با لحن گرفته ای جواب داد.

_کسی منو نمیخواد...من الان 16 سالم شده اما محض رضای خدا منو ببینید شبیه بچه کلاس اولیام!...هر خانواده ای که پسرای همسن من رو به سرپرستی میگیرن یا میخوان تو کار کمک دستشون باشه که من اونقدر قوی نیستم یا میخوان باهوش باشه که وای خدایا من حتی اندازه یه فندق هم چیزی از درس نمیفهمم!...(با بغض ادامه داد:)چرا باید الکی خودمو امیدوار کنم...انگار سرنوشت من اینه که تو اینجا بپوسم و در آخر بدون حس خانواده بمیرم!

بکهیون به قدری ذهنش مشغول حرف هایی که با اغراق از بین لب هاش خارج میشد بود که متوجه سنگینی دو عدد چشم قلبی شکلی که روش سنگینی می‌کرد نشد.

My DaddyWhere stories live. Discover now