00:10:00

137 28 10
                                    

دستپاچه بودن در چنین شرایطی، غیرقابل کنترل بود.

پا به پا شد و یک قدم به عقب برداشت.

کلیشه ای ترین ایده ممکن رو داشت، اما همچنان مصمم بود که اون رو به اجرا در بیاره.

اون آدم کلیشه ای بود؟

خودش نمی دونست.

تنها کسی که جواب این سوال رو می دونست، کسی  بود که تا چند دقیقه دیگر باید سر می رسید-کسی که قرار بود بعد از مدت ها اون رو ببینه.

حتی فکر کردن به این که چند وقت از آخرین باری که همدیگر رو دیدند می گذشت هم دیوانه کننده بود.

نفس عمیقی کشید و سعی کرد لرزش پاهاش رو متوقف کنه، اما حتی نمی تونست روی خودش کنترلی داشته باشه.

در کلیشه ای ترین حالت ممکن منتظر بود، منتظر بود که لب هاش دوباره اون لب ها رو زیر باران لمس کنه و به وجودش پیوند بزنه-حتی با این وجود که آسمان اون  شب صاف و نیمه ابری بود و خبری از بارانی نبود.

برای چندمین بار شروع کرد به قدم زدن در پیاده رو.

نوشته روی تابلو رو برای بیست و پنجمین بار خواند و دوباره به ساعتش نگاه کرد؛ مردِ اون، مردِ تاخیر نبود اما این براش قابل قبول بود.

با خودش فکر کرد: "این همه سال صبر کردم، این چند دقیقه هم روش!"

در حالی که داشت فکر می کرد با مجنون ترین حالتش چه کار کنه، چیزی در جیب هایش لرزید.

دست برد و ناگزیر گوشی رو جواب داد و سعی کرد کمتر شبیه به کسی بنظر بیاد که کراشش تازه بهش زنگ زد.

پشت خط، شیرین ترین صدای دنیا در گوشش پیچید؛ چه صدایی ممکن بود از خنده های اون مرد، زیباتر و مدهوش کننده تر باشه؟

"زیاد که دیر نکردم؟"

این رو گفت و دوباره خندید.

وقتی تونست چهره خندانش رو تصور کنه، لبخندی زد و در جواب گفت:

"تو که می دونی من از غروب تا سحر حاضرم منتظرت بمونم تا تو برسی."

دوباره صدای اون خنده شیرین در گوشش پیچید.

انتظار سخت بود، انتظار  برای جفتشون سخت بود اما می دونستند پایان این انتظار، رهاییه؛ پس صبر کردند، مثل تمام این سال ها صبر کردند که شاید به آزادی ایمان بیارند.

"من حتی نمی باید کجا بیام!"

دستپاچه شده بود و اون تنها کسی نبود که این حالت رو داشت.

به دستپاچگی اون موجود زیبا خندید.

"موقعیت رو دوباره برات می فرستم."

"موقعیت رو وارد کردم، فقط نمی دونم چرا باید اونجا همدیگر رو ببینیم؟"

یعنی متوجه شده بود؟

11 Minutes |Z.M|Where stories live. Discover now