00:02:00

195 46 7
                                    

خسته شده بود اما توقف نمی کرد.

قدم زدن در جوار ساحل همیشه لذت خاصی برای لیام به دنبال داشت؛
اما این بار، لذتی در وجودش احساس نمی کرد.

نه تاریکی هوا و نه تنهایی، هیچ کدام برای لیام کوچکترین اهمیتی نداشتند.

تنها چیزی که برای لیام اهمیت داشت این بود که زین رو پیدا کنه.

لیام داشت در کابوسش قدم می زد؛ تا چشم کار می کرد دریای سیاه ترسناک و تنهای شب بود و اثری از زین وجود نداشت.

درد سینه لیام همچنان ادامه داشت و با هر ضربان قلب، درد در سینه لیام بیشتر پخش می شد و تمام وجودش رو فرا می گرفت.

لیام زخم زبانی که به زین زده بود رو احساس کرده بود؛ اما زودتر از لیام، قلب لیام بود که به درد اومده و در عذاب بود.

اون به تنها عشقش، تنها مرد زندگیش، تنها کسی که تمام کنارش ایستاده بود، پشت کرده بود و بی حرف رفته بود.

با هر ضربان، قلبش لیام رو سرزنش می کرد.

با هر دم و هر بازدم، لیام سرزنش می شد و هوا داخل ریه هاش می سوخت.

با هر قدمی که بر می داشت، درد شدیدی احساس می کرد- انگار در حال قدم زدن روی سوزن هاست.

هر قدم که پیش می رفت، انگار یک قدم به ترس ها و کابوس هاش نزدیک تر می شد.

بزرگترین ترس لیام، وابستگی بود؛ از وابسته شدن به کس یا چیزی می ترسید و زین به خوبی این ترس رو تشدید می کرد.

زین عملاً بتی شده بود که لیام شب و روز می پرستید و این برای لیام خطرناک بود، انگار با عشق ورزیدن به زین داشت روی خط قرمز نباید ها راه می رفت.

و زین کسی بود که خط قرمزها رو برای لیام پاک می کرد و با عشقی که به لیام می داد، باعث می شد احساس آزادی و سرزندگی بکنه و این شد یکی از عوامل وابستگی ترسناک و شیرین لیام به اون ستاره مشرقی.

لیام یاد روزی افتاد که برای اولین بار طعم اون لب ها رو چشیده بود؛ خیلی اتفاقی بود و یهویی، به قدری که نه لیام و نه زین به یاد نمی آوردند که کی شروع کرد به بوسیدن دیگری.

لیام از زین فاصله گرفت و بعد از چند ثانیه چشم هاش رو باز کرد و به زین زل زد و بعد، پلکی زد و به طرز ناگهانی شروع کرد به گریه کردن؛
و چهره دستپاچه زین چیزی بود که هیچ وقت از ذهن لیام بیرون نمی رفت.

زین دست های لیام رو گرفت و انگار که در حال آروم کردن یک نوزاد در حال گریه هست، به سمت لیام خم شد و نوک دماغ لیام رو به نرمی بوسید و سعی کرد لیام رو آروم کنه.

"ما همدیگر رو بوسیدیم!"

لیام این رو گفت و سعی کرد با دست، چشم هاش رو بپوشونه.

11 Minutes |Z.M|Where stories live. Discover now