00:08:00

113 29 6
                                    

زنگ به صدا در اومد و چند ثانیه بعد، صدای خنده های بچه بود که در راهرو پیچید.

چشم هاش رو با انگشت هاش مالید، چند بار پلک زد و دوباره به دختری که رو به روش ایستاده بود نگاه کرد.

"بعداً چک می کنم."

با بی میلی گفت و نگاهش رو از دختر گرفت.

"اما آقای مالیک..."

و در ناگهانی باز شد و صدای کوبیده شدن پاشنه های آشنا به گوش رسید.

"تو به من چندین و چند جواب بدهکاری!"

با کلافگی شقیقه هاش رو ماساژ داد؛ روزش قرار بود چقدر بدتر بشه؟

دختر با سردرگمی نگاهش رو بین رئیسش و زنی که در درگاه اتاق ایستاده بود، رد و بدل کرد.

با حرکت دست به دختر اشاره کرد و گفت:

"همه رو لیست کن و بده به مارگارت، پایان ساعت کاری امروز ازش می گیرم."

دخترک سری تکان داد و اتاق رو ترک کرد، اما جولیت همچنان در درگاه ایستاده بود.

"نمی خوای حداقل بشینی؟"

بدون این که علاقه ای نشون بده، این حرف رو به زبان آورد و به صندلی اشاره کرد.

قدم های پاشنه بلند، تند و با صدا به سمت میز نزدیک شدند.

"نه تا وقتی که تکلیف من رو مشخص نکنی!"

دفتر روی میز رو بست، دست هاش رو زیر چونه ش گذاشت و برخلاف میلش، با جولیت چشم تو چشم شد.

"سر تا پا گوشم."

جولیت که انگار از این حرکت زین جا خورده بود با عصبانیت چند قدم به عقب برداشت و پوزخندی زد.

اخم های زین در هم رفت.

"کاش زودتر می فهمیدم باید چه کارهایی انجام بدم تا بهم توجه کنی!"

دست هاش رو از زیر چونه ش برداشت و به صندلی تکیه داد؛ اون برای حرف زدن اینجا نیومده بود، بلکه برای دعوا گرفتن و معرکه گیری اومده بود و زین از این بازی ها خسته شده بود-خیلی وقت بود خسته شده بود.

به سردی به زن ایستاده مقابل میزش خیره شد.

"این دفعه چی می خوای جولیت؟"

"اسم من رو با زبونت کثیف نکن!"

خب، این کافیه بود که زین کنترلش رو از دست بده و از پشت میز بیرون بیاد-و این دقیقاً کاری بود که زین انجام داد.

با آرامش عرض اتاق رو طی کرد و خودش رو به در رسوند، اشاره ای کرد و گفت:

"من تمام روز رو وقت ندارم؛ اگر حرفی نداری، برو و بیشتر از این وقتم رو تلف نکن!"

"که من برات وقت تلف کنم، نه؟ و اون وقت که با پدرم راجع به شراکت صحبت می کردی، عزیزدلت بودم؟"

11 Minutes |Z.M|Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang