00:09:00

122 31 12
                                    

تیک تاک دقیقه ها آزارش می داد و سال ها بود که چنین حسی بهش دست نداده بود.

سردرگم و متحیر، سرش رو بین دست هاش گرفته بود و خودش رو در  اتاق تاریکش حبس کرده بود.

کی رو می خواست تنبیه کنه؟ خودش رو؟

چی رو می خواست پنهان کنه؟ دلتنگیش رو؟

اون فقط خیلی احمق بود؛ خیلی احمق بود اگر فکر می کرد که می تونه چنین کاری رو دوباره انجام بده و خودش هم این رو می دونست.

تمام اون روز ها، تمام اون هفتصد و بیست و چهار روز خودش رو از دنیا طرد و از همه چیز ممنوع کرده بود تا به همه چیز فکر کنه به جز اون اسم چهار حرفی طلسم شده-حتی نمی تونست اسمش رو به زبان بیاره!

شکستگی و موج اون دستخط ظریف دو بعدی بودند اما زین رو چند سال به عقب برده بودند و تمام اون هفتصد و بیست و چهار روز رو هدر داده بودند.

با خودش فکر می کرد که "چرا؟"

"چرا الان؟"

"چرا الان که همه چیز پیچیده و آشفته تر از همیشه ست؟"

"چرا اون؟"

"چرا لیام؟"

"چرا دوباره؟"

تمام این "چرا"ها بی پاسخ در ذهنش می چرخیدند و چیزی از درگیری ها کم نمی کردند.

به موهای سرش چنگ زد و سرش رو بیشتر پایین بود.

چند وقت که اون خورشید درخشان رو ندیده بود؟

چند وقت بود که نور گرم و پرانرژیش رو تو زندگی سرد و تنها خودش احساس نکرده بود؟

چند وقت از آخرین باری که اون لب ها رو لمس کرده بود می گذشت؟

چند وقت از آخرین باری که اون دست ها دور کمرش رو گرفتند می گذشت؟

چند وقت بود که دیگه زینِ لیام نبود؟

پیچیده و قفل شده روی سرامیک های سرد اتاقش نشسته بود و بی توجه به سرمایی که هر لحظه بیشتر از لحظه قبل به وجودش نفوذ می کرد، در افکارش غرق بود که ناگهان گوشیش زنگ خورد.

با عصبانیت به تکه فلزی که در چند قدمی روی کاشی از فرود اومده بود، نگاه کرد؛ آخرین باری که تماسی دریافت کرده بود به تهدید جدایی جولیت ختم شده بود و این بار زین اونقدر احمق نبود که گوشی رو دوباره جواب بده، بود؟

قبل از این که زین بتونه حتی اسم تماس گیرنده رو ببینه، تماس قطع شد و زین با صفحه نمایش خاموش مواجه شد.

- Unsaved Number; 10:35 p.m -
 

  [Call]   [Message]   [Delete]  

اخم ریزی کرد و به صفحه نمایش خیره شد، کی باید بهش زنگ بزنه و سریع قطع بکنه؟ نکنه این یکی از بازی جدید جولیته؟

11 Minutes |Z.M|حيث تعيش القصص. اكتشف الآن