00:07:00

130 33 6
                                    

"خیلی خب، بذارش اونجا."

با بی اعتنایی گفت و دوباره به صورت جلسه در حال تایپ برگشت.

لیام زیر چشمی نگاهی به مرد خاموش کرد، لب پایینش رو گاز گرفت و به تایپ کردن ادامه داد.

"می تونستی با کمی ملایمت این رو بگی."

بی قصد این رو به زبان آورد.

استفن چشم غره ای رفت و برای آخرین بار متن تایپ شده رو چک کرد.

"هزار بار بهش گفتم که اگر بخش تحویل سفارشات بسته بود، جعبه ها رو جلوی درشون بذاره نه این که اونها رو بیاره اینجا!"

لیام هوفی کشید و دکمه Enter رو فشرد، گزارش این ماه ایمیل شد و لیام مثل غول چراغ جادویی علاء الدین کمی احساس آزادی می کرد.

"بسته اشتباهی مفتی؟ هورا!"

نیک این رو گفت و با شادی ساختگی وارد اتاق شد.

"محض رضای خدا نیک؛ اینها سفارشات مردمن و اگر گم بشن..."

نیک ادای لیام رو در آورد و باعث شد حرف لیام ناتمام بمونه، به سمت بسته ها رفت و سرگرمی مورد علاقه ش رو از سر گرفت.

"خیابان منسپــ خدای من! چه دست خط بدی! برسد به دست خانم ویلی؛ چه فامیلی خنده داری!'

و روی میز جابجا شد.

"از روی میز بلند شو، نیک!"

نیک به لیام نگاه کرد و پوزخندی زد.

"نیک دانسون! از روی میز بلند شو و بسته ها رو کنار بذار، مگر این که بخوای اخراج شی!"

و این تشر داوینا، مدیر بخش حسابرسی اداره پست، بر سر نیک بود که باعث شد نیک با شرمساری از روی میز بلند بشه و بسته ها رو رها کنه.

لیام لبخند کمرنگی زد.

"بهت گفته بودم!"

می تونست چشم غره پر از غضب اما مغرورانه نیک رو احساس کنه، اما بی تفاوت به کارش ادامه داد.

"بهت گفته بودم چقدر امروز زیبا به نظر میای داوینا؟"

نیک با لبخند کجی گفت.

"به خاطر غیبت چند دقیقه ای جنابعالی یکی از باجه ها کاملاً تعطیل شده، نکنه قصد داری ما رو از شر خودت راحت کنی؟"

حالت چهره نیک برگشت، لبخندش رو خورد و بی حرف از اتاق خارج شد.

"اوف، محض رضای فاک!"

داوینا این رو گفت و شقیقه هاش رو مالش داد.

"اون یه دیک عوضیه!"

داوینا بی توجه به حرف استفن، به سمت میز لیام قدم برداشت.

"اینجا رو امضا کن."

لیام خودکار رو از دست داوینا گرفت و بعد از خواندن متن، پایین برگه رو امضا زد.

"و اگر تونستی بسته ها رو به دست پنی یا مکس برسون، نباید مرخصی ناگهانی وندی باعث بشه که کارها به تعویق بیفتند!"

لیام سرش رو تکان داد و به بسته ها چشم دوخت؛ نگرانی داوینا رو درک می کرد، حتی کوچکترین کم کاری یا تاخیری می تونست باعث بشه که خیلی سریع اخراج بشن و داوینا هیچ علاقه ای نداشت چه خودش و چه کارمند دیگری اخراج بشه.

"من با جف دارم میرم برای ناهار، تو هم میای لی؟"

استفن این رو گفت و از پشت میزش بلند شد.

لیام پلکی زد و نگاهش رو از بسته ها گرفت، از جاش بلند شد و کش و قوسی به بدنش داد.

"باید بسته ها رو مرتب کنم و بفرستم بخش ارسال، نمی خوام وضعیت بسته ها بیشتر از این معلق اعلام بشه."

استفن شونه هاش رو بالا انداخت.

"حالا هر چی."

و اتاق رو ترک کرد، اون هنوز نتونسته بود علت رفتارهای عجیب و متفاوت لیام رو متوجه بشه و مشکل همین بود.

لیام یک قدم به میز نزدیک تر شد و بسته ها رو برای چندمین بار وارسی کرد.

بعد از چند ثانیه خیره شدن به بسته ها، تصمیم گرفت بالاخره شروع به دسته بندی بسته ها بکنه؛ پس، اول از بسته های کوچک تر و سبک تر شروع کرد و بعد به بسته های بزرگتر رسید.

بسته ها رو تک تک به اتاق پنی برد و بهش در جابجا کردن و دسته بندی کردن بسته ها و تطابق مشخصات کمک کرد.

کار تقریباً رو به اتمام بود، نفس راحتی کشید و دست به کمر شد-با این که از تایم ناهارش گذشته بود، اما معتقد بود که ارزشش رو داشت.

"و بسته سی و دوم؛ لیام، گمونم بسته سی و دوم هنوز تو اتاقت باشه."

"تا مشخصات لود بشه، میارمش."

چشمکی به پنی زد و رفت تا بسته رو بیاره.

"واو! به نسبت بقیه بسته ها سنگین تره! مقصد کجاست؟"

پنی همونطور که صفحه رو بالا و پایین می کرد، جواب داد:

"آموزشگاه زبان فرانسوی فیونا؛ خیابان 147"

اخمی ریزی کرد.

"برای گیرنده ای به نام... زین مالیک"

صدای *تلپ* افتادن چیزی به گوشش رسید و چیزی شبیه به کتابی جلوی پاش افتاد.

و نفهمید به خاطر سنگینی جعبه از دست لیام رها شد و یا خیلی ناگهانی سُر خورد؟

11 Minutes |Z.M|Where stories live. Discover now