00:05:00

152 40 10
                                    

روز ها به کندی می گذشتند و این فقط لیام نبود که این رو احساس می کرد.

دبیرستان و آزمون های آخر سال؛
باید از این مرحله رد می شد تا بتونه بالاخره وارد زندگی واقعی بشه- حداقل این چیزی بود که بقیه می گفتند.

زندگی واقعی از دید بقیه رفتن به کالج و دانشگاه و بعد هم استخدام شدن و کار کردن و غیره؛ اما زندگی لیام، مردی بود که مجبور شد رهاش کنه.

زندگی لیام، قبل از آخرین پرتوهای خورشید در حال غروب اون روز به پایان رسیده بود.

به ظاهر زنده بود، اما روزها بود که از دفن شدنش می گذشت.

ترک شده بود یا ترکش کرده بود؟

خودش هم نمی دونست.

هیچ کس جواب این سوال رو نمی دونست.

"ترک شده" یا "ترک کرده"، فرقی نداره- روزهای اول هر دو طرف تیره و تار از خاطراتی هست که کورشون می کنند،
آهنگ هایی که حضورشون رو می خوانند،
حفره هایی که جای خالی کسی بودند که دیگر نیست،
و سه نقطه هایی که انگار هیچ وقت قرار نیست به مکث و سر خط برسند.

همین قدر پوچ و پر معنی،
همین قدر گنگ و پر مفهوم،
همین قدر مدهوش و فراموش،
هر دوشون گم شده بودند- بی اون که از حال دیگری خبر داشته باشند.

مدت ها بود که تنها نبود و رها نشده بود- تنهایی همیشه انقدر ترسناک و سرد بود؟

نه لیام این رو می دونست و نه زین.

شاید کسی می دونست، اما اون نه لیام بود و نه زین.

لیام فقط و فقط یک چیز رو می دونست؛ این که زین بهترین تصادف تو زندگیش بود و در عین حال، زین بدترین اتفاق تو زندگیش بود و این لیام رو آشفته می کرد- این جنون نیست؟

شاید این جنون بود و شاید هم نه.
شاید جنون بود چون لیام تمام روز بی قرار زین بود.
شاید جنون نبود چون لیام باید گذشته ای که توش زین وجود داشت رو فراموش می کرد تا بتونه به زندگی واقعی برگرده- زندگی ای بدون کوچک ترین رد و اثری از شخصی به نام "زین مالیک".

زین مالیک،
پسری که تکیه به دیوار سرد اتاقش، داشت به زندگیش فکر می کرد- به لیام، به این که چطور قرار بود پیش بره و ادامه بده.

هیچ کس به اندازه زین، لیام رو بلد نبود.

هیچ کس زین نبود که بدونه که با لیام باید چطور رفتار بشه.

هیچ کس مثل زین دیوانه وار روی شن های خیس منتظر لیام نمی موند تا فقط چند دقیقه احمقانه رو در سکوت به دریا خیره بشند و وقتی همدیگر رو می بوسند، وانمود کنند که غیرمنتظره بوده.

هیچ کس زینِ لیام نبود تا بفهمه زینِ لیام بودن چطوره.

زندانی شرقی، تکیه به دیوار سرد اتاقش، به لیامش فکر می کرد.

به ناجی زندگیش،

به کسی که هستی وجودش بود،

کسی که با هر غروب خورشید تکرار می شد،

کسی که اون رو "مردِ من" خطاب کرده بود،

کسی که لیامِ زین بود.

از چشم های قهوه ای و سرد زین، اشک های گرمی روی گونه هاش سرازیر شد-و این بار هم نمی خواست جلوی این باران زیبا رو بگیره، چون همه قلب ها نیاز به باران دارند.

اما باران مگر چیزی رو درست می کنه؟

باران می تونه نم نم و سبک بباره و بعد رنگین کمانی بسازه و یا می تونه تند و اسیدی بباره و سقف کاه گلی اتاق یتیمی رو بشوره و زندگی ها رو سوراخ سوراخ کنه، ولی برای قلب...بارش باران برای قلب چه چیزی جز سبکی موقت و خیسی اضافه رو به دنبال داره؟

"پذیرفتن حقیقت سخته، اما غیر ممکن نیست."

این رو هر دوشون می دونستند، ولی با این وجود، با کله شقی به انکار حقیقت ادامه می دادند.

کله شقی زین در سایه روشن های روی کاغذ و بوم بود و کله شقی های لیام دایره های کوچک و بزرگی که با مداد داخلشون رو سیاهِ سیاه می کرد.

اما هر دوشون می دونستند که این کله شقی ها روزی به پایان می رسند.

روزی قرار بود جفتشون بوسه های همراز با خورشید، خیسی شن های زیر لباسشون، بوی دریا و پیدا کردن شفق قطبی رو فراموش کنند و به قول دیگران "بزرگ بشند".

اما چه می شد کرد؟

فراموشی از عوارض بزرگسالی بود و انگار هیچ درمانی براش وجود نداشت.

بزرگترها می بینند و می خندند و می گریند و فراموش می کنند.

شاید به همین دلیل جمله "من بی تو می میرم" در فرهنگ لغت بزرگترها شوخی ای بیش نیست.

چون آدم ها راه میرن، نفس می کشند و فراموش می کنند-و فراموش کردن، داروی عجیبی ست!

اما هِی،

کی گفته یک دارو برای همه اثر می کنه؟

11 Minutes |Z.M|Where stories live. Discover now