زین چیزی نگفت، دست برد و گونه های قرمز و خیس لیام رو پاک کرد.

"بنظرت کسی می فهمه؟"

لیام با ترس به زین نگاه کرد.

عقل کوچک و شیرین زین ده ساله، جوابی برای این سوال لیام نداشت. در عوض، با تعجب پرسید:

"اگر بفهمن، چی میشه؟"

لیام با چشم های خیس به زین نگاه کرد و جواب داد:

"اون وقت ما رو می برند کلیسا تا سوگند بخوریم و بعد، ما رو تنبیه می کند و کتک میزنند."

زین که کمی ترس در وجودش ایجاد شده بود، پرسید:

"کیا؟"

"پدر و مادرهامون."

لیام با ترس جواب داد.

"آوه."

زین این تک هجا رو بیرون داد و دست های لیام رو رها کرد.

"اون وقت فقط تویی که تو دردسر می افتی."

"چی؟"

لیام نه ساله دست از جویدن ناخن هاش برداشت و با عصبانیت به زین نگاه کرد.

"نخیر آقا، پدر و مادر تو هم باخبر میشن و میان و..."

زین سریع جواب داد:

"من پدر و مادر ندارم."

لیام حرفش رو قطع کرد و در سکوت به زین خیره شد.

لحن زین ده ساله، بی تفاوت به نظر می اومد اما لیام اینطور احساس نمی کرد.

"اون وقت کی می برتت پارک؟ کی برات بستنی می خره؟ کی شب ها برات کتاب داستان می خونه یا موهات رو نوازش می خونه تا بخوابی؟"

"نانی."

"نانی؟"

لیام پرسید.
پس زین داشت...با مادربزرگش زندگی می کرد؟

زین سرش رو تکون داد.

"نانی مسئول بخش پسرهای یتیم خونه مونه؛ هر وقت که خسته نباشه، برامون قصه می خونه تا بخوابیم."

لیام هنوز با تعجب داشت به زین نگاه می کرد.

"یعنی تو...تو دلت برای پدر و مادرت تنگ نمیشه؟"

زین شونه ای بالا انداخت.

"گمون نکنم کسی دلش برای چیزی تنگ بشه که هیچ وقت نداشته!"

لیام چند ثانیه ای مکث کرد، و بلافاصله زین رو در آغوش گرفت.

و لیام الان اونجا بود که زین رو دوباره در آغوش بگیره و ازش بخاطر رفتار احمقانه ای که ساعاتی پیش داشته، عذر خواهی کنه.

اما زین رو پیدا نکرده بود، تسلیم شده بود و با زانو روی شن ها افتاده بود.

نور ماه به شن ها می خورد و صدف های ریز و درشت در دل شن ها برق می زدند.

چیزی از ذهن لیام گذشت؛

صدف ها!

زین همیشه در قسمتی از ساحل می نشست که صدف کمی اونجا وجود داشت؛ زین صدف ها رو در آب می انداخت چون معتقد بود خونه صدف ها، در اعماق دریاست و همه حق این رو دارند که به خونه شون برگردند.

قدم های لیام این بار سریع تر شد، می دونست کجا و به دنبال چه نشونه ای بگرده.

زیر نور ماه، امواج آروم و نرم دریا درخشان به نظر اومدند.

لیام در چندی قدمی چیزی که به نظر یک پیکر می اومد، متوقف شد.

زین جلوی دریا به پهلو دراز کشیده بود و به خواب رفته بود.

لبخند کمرنگی روی لب های لیام ساخته شد و به نظر می اومد درد سینه ش کمتر شده باشه.

مردِ من،
فکر می کردم من تنها شریک تنهایی توعم؛ اما انگار غصه ها و تنهایی هات رو با دریا و ساحل هم تقسیم می کنی...

خودش رو به زین رسوند و کنارش روی شن ها دراز کشید، رطوبتی تمام وجودش رو فرا گرفت؛ به پهلو و رو به زین دراز کشید.

نور ماه روی چهره زین می تابید و صورتش رو بیشتر از همیشه درخشان و زیبا می کرد.

لیام لبخند بزرگتری زد؛ می تونست تا آخر دنیا به چهره زین خیره بشه و هر ثانیه یکی از اجزای بی نظیر صورت زین رو تحسین کنه.

مژه های بلند پرپشت و زیبا زین،

موهای آشفته ای که روی صورتش ریخته شده بودند،

گونه های نرم و لطیفش،

لب های خوش طعم و فراموش نشدنی زین،

ته ریشی که هیچ وقت از لمس کردنش خسته نمی شد،

و تمام چیزهای کوچکی که زین رو، زین می کرد؛ زینِ لیام...

پلک های زین حرکت کردند، زین به سختی چشم هاش رو باز کرد و با دیدن چهره لیام که انقدر نزدیک بهش بود، با تعجب چندباری پلک زد.

"لـ...لی!"

لیام با لبخند دست برد و گونه زین رو نوازش کرد.

"خورشید داره طلوع می کنه."

نگاه زین و لیام به سمت خورشید برگشت که در حال طلوع کردن بود.

لیام بلند شد و روی شن ها نشست.

"برای چی اینجایی؟"

زین با گیجی پرسید.

لیام با خنده به سمت زین خم شد و زمزمه کرد:

"Wise men say..."

چشم های زین ناگهان برق زدند.

"...Only fools rush in."

لیام به زین کمی نزدیک تر شد.

"But I can't help..."

فاصله بین لیام و زین کم و کمتر شد.

"...falling in love with you."

اولین پرتوهای آفتاب روی لب هاشون افتاد که مماس بر هم بودند، و شما می تونید اسمش رو هر چی بگذارید؛
بوسه آشتی،
بوسه دلتنگی،
بوسه عذرخواهی،
یا حتی بوسه زرد و قرمزی در طلوع آفتاب- هر چقدر کلیشه ای باشه، زین و لیام اهمیت نمیدند.

11 Minutes |Z.M|On viuen les histories. Descobreix ara