00:01:00

288 47 6
                                    

نفس نفس زنان از حرکت ایستاد.

زین چیزی نگفت.

"می دونم. می دونم دوباره دیر اومدم. من رو..."

"بهت گفته بودم؛ اگر نمی تونی بیای، نیا."

لحن زین به نظر بی تفاوت و کمی عصبانی می اومد.

"منظوری از این حرف نداری، درسته؟"

لیام این رو گفت و با خنده کنار زین روی شن ها نشست.

لبخند کوچکی روی صورت زین شکل گرفت. "گاهی اوقات آرزو می کنم کاش تک تک حرکات من رو نمی شناختی!"

لیام دوباره خندید و خودش رو به زین نزدیک تر کرد.

"اگر من ندونم که تو هر روز اینجا منتظر من می مونی تا با هم حرف بزنیم، پس کی باید این رو بدونه، دلبر مشرقی؟"

زین به لقبی که لیام بهش داده بود، خندید و دستش رو روی زانوی لیام گذاشت.

"تو من رو خیلی خوب می دونی، لی."

و به سمت لیام برگشت.

"و این...این خیلی من رو می ترسونه."

لبخند لیام محو شد.

نگاه زین به سمت امواج زلال اما تکراری دریا برگشت.

"تو قول داده بودی."

زین جوابی نداد.

"قول داده بودی که از دستت نمیدم."

زین چیزی نگفت.

لیام با سرکشی نگاهش رو از زین گرفت.

زین به حرف اومد. "تو این رو می دونی و من هم این رو می دونم..."

نگاه زین با موج های دریا حرکت می کرد، به سمت ساحل می اومد و از ساحل دور می شد.

"ما نمی تونیم با همه مقابله کنیم."

لیام شوکه شد.

این کلمات از همون کسی تراوش می شد که استوار و با قدرت در کنارش می ایستاد؟

همون شخصی که قرار بود تا دنیا دنیاست انگشتهاش رو بین انگشتهای لیام قفل کنه و نذاره که باد ها و امواج و سراب ها از هم جداشون کنه؟

همون مردی بود که معتقد بود که جمله "دوستت دارم" طلسم شکست ناپذیر و غیرقابل انکاریه؟

"تو امروز اون رو بوسیدی."

نگاه لیام دوباره به سمت زین برگشت؛ عصبانی بود و درمانده و ناراحت.

"و من با خودم فکر کردم که آخرین باری که همدیگر رو بوسیده بودیم، کِی بود؟"

زین هنوز ساکت بود.

لیام از سکوت متنفر بود و زین این رو به خوبی می دونست.

در حالی که سعی می کرد عصبانیتش رو کنترل کنه، بلند شد و شلوارش رو تکوند و شن ها رو ریخت پایین.

یک قدم از زین دور نشده بود که مرد خاموش لب باز کرد:

"دنیای ما بی نقص نیست، لی."

لیام حتی پلک نزد.

"دنیای ما هیچ وقت بی نقص نبوده و نیست. اینکه مقابله کنیم و باهاش بجنگیم، عمل بی فایده و بیهوده ایه."

لیام با ناباوری زمزمه کرد. "تو تسلیم شدی."

زین دوباره خاموش شد.

"تو تسلیم شدی و تو هیچ وقت اینطور نبودی زین، هیچ وقت!"

کلمه آخر رو تقریباً فریاد زد.

"تمام مدت خودم رو می دیدم با تو، دست در دست هم و غرق شده در هم. کی فکرش رو می کرد کارمون به اینجا برسه، مردِ من؟"

قلب زین با شنیدن کلمه "مردِ من" لرزید.

اون در برابر لیامش هیچ قدرتی نداشت.

زین دیوانه وار عاشق لیام بود و این رو هر دوشون می دونستند.

اما "جنگیدن" عزیزِ من،
"جنگیدن" کاری نبود که می تونستند بکنند.

پشت پرده ها، مکالمه های تهدیدآمیز و میخکوب کننده ای در جریان بود که هر شب که زین پلک هاش رو روی هم می گذاشت، دوباره و دوباره در ذهنش جریان پیدا می کردند.

از اولین کلمات اون مکالمات به زین گفته می شد که باید دست از سر لیام برداره و کول و بارش رو جمع کنه و از زندگیش بره.

زین نمی تونست جلوی جامعه و فرهنگ و زندگی ای که اینطور اون رو به زانو در آورده بود، مقابله کنه.

اول برای لیامش می جنگید، اما بارها و بارها ضربه خورد و افتاد و کسی بلندش نکرد.

لیام چطور می تونست متوجه بشه که مردی که بعد از ظهر ها روی شن های ساحل در سکوت قوز می کنه و به انتظار لیام می شینه، با چه چیزها و چه کسانی مقابله می کنه و می جنگه؟

و زین انقدر خودخواه بود که ذره ای از این جریانات به لیام نمی گفت، چون دوستش داشت و خودخواهانه لیام رو برای خودش می خواست و به هیچ چیز خوب یا بدی اجازه این رو نمی داد که لحظه ای در ذهن لیام جای زین رو بگیره.

زین مرد فروتنی بود اما در عشقش نسبت به لیام خیلی خودخواهانه رفتار می کرد، و این باعث می شد که خودش رو عامل هر لبخند گمشده لیام بدونه و دیوانه وار برای بالا بردن دو طرف لب های اون موجود شیرین تلاش کنه.

خسته از سکوت، لیام، زینش رو ترک کرد.

خورشید در حال غروب کردن بود.

زین زانو هاش رو بغل کرد و چونه ش رو به زانو هاش تکیه داد و به غروب آفتاب خیره شد.

می خواست به جای خالی لیام چنگ بزنه تا شاید بتونه برش گردونه؛ می دونست که این کار بی فایده ست، چون لیام با پاهای خودش بلند شد و از زین فاصله گرفت و ترکش کرد.

خورشید غروب کرده بود و هوا تاریک شد. ستاره های ریزی سو سو می زدند.

زین، اما، هنوز روی شن ها نشسته بود.

موج ها قوی تر شدند و با قدرت بیشتری به بدن بی جان ساحل کوبیده شدند.

زین حتی خیسی پیراهنش رو احساس نکرد.

نشسته بود.

منتظر بود،

که شاید لیامش برگردد.

11 Minutes |Z.M|حيث تعيش القصص. اكتشف الآن