part 22

882 157 18
                                    

***********************
* روز بعد، ساعت هفت صبح *
چرا جواب نمی دی لعنتی؟

و گوشی رو قطع کردم و با حرص پرتش کردم روی تخت.

اون لعنتی در هر صورت باید امروز توی خونه ش می بود!

احمق!

خودمو توی آیینه نگاه کردم...

موهام شلوغ بود، ولی لباسام عادی بود.

لعنتی امروز خواب مونده بودم!

موهامو با دستم مرتب کردم و گوشیمو از روی تخت برداشتم.

همونطور که گوشیمو توی جیب سویشرت مشکیم مینداختم، از اتاق لیام خارج شدم و از خونه ش زدم بیرون.

با قدمای بلند، به سمت شرکت راه افتادم....
امروز خیلی روز عجیبیه.....
************************
* شرکت، ساعت هفت و نیم صبح *
پشت در آسانسور وایسادم و آماده شدم تا از پشتم صداشو بشنوم....
.....
.....
.....
در آسانسور باز شد ولی صدایی نیومد....
دندونامو روی هم ساییدم و به شدت به پشت سرم نگاه کردم....
هیچی!
فاک! به درک که چند دقیقه دیر کرده!
و با قدمای بلند، وارد آسانسور شدم....
دستمو به سمت دکمه بردم، ولی....
چند لحظه این پا و اون پا کردم....
اون لعنتی باید دیگه برسه....
لبمو گاز گرفتم و به حالت عصبی، با پام روی زمین ضرب گرفتم....
چرا امروز انقدر عجیب شروع شده؟
نگاهم عصبی، ولی با ظاهر خونسرد تمام اطرافو می گشت تا یه اثری از کت و شلوار مشکیش پیدا کنم....
نبود....
هیچی!
لبمو با شدت بیشتری جویدم و به سوزشش توجهی نکردم.
با اکراه دکمه رو فشردم....
بعد از چند ثانیه، صدای آزار دهنده ی اون زن بلند شد: طبقه ی بیست و چهارم. خوش آمدید.
با قدمای بلند به سمت سالن رفتم و وارد شدم.
منشی از جاش بلند شد و با لبخند کمرنگی گفت: سلام آقای مالیک. صبحتون به خیر.
سرمو تکون دادم و خواستم از جلوش رد بشم، ولی ناخودآگاه سرجام وایسادم.
با صدای خش دارم که به خاطر حرص خوردن زیاد بود، پرسیدم: آقای پین اومدن؟
دستمالی رو از روی میز برداشت و به سمتم گرفت: خیر.
با تعجب به دستمال نگاه کردم!
منشی با لبخند کمرنگش گفت: لبتون آسیب دیده.
با تعجب با نوک انگشتم، لبمو لمس کردم و به انگشتم نگاه کردم.
خونی بود!
سرمو تکون دادم و خواستم برم سمت اتاقم که دوباره وایسادم.
برگشتم سمت منشی و دستمالو ازش گرفتم و پرسیدم: پروژه ی قطعات وست رو چیکار کردن؟ آقای پین موفق شد؟
منشی با لبخند سنگینش گفت: بله، ولی دیشب با عجله با من تماس گرفتن و گفتن بهتون بگم....
همون لحظه صدای هری پرید وسط حرفش: امممم.... سلام؟
بی توجه به هری، رو به منشی گفتم: گفتن چی؟
منشی تا دهنشو باز کرد تا توضیح بده، هری با لبخند منو به سمت اتاقم هدایت کرد و گفت: ول کن اون معاونتو! بیا ببین چه کردی!
و حتی مهلت فکر کردن رو هم به من نداد و ما توی اتاق بودیم!
با حرص گفتم: وات د فاک استایلز؟ من داشتم با اون زنیکه حرف می زدم!
هری با سرخوشی خندید و گفت: اینا رو ببینی حرفتو پس می گیری!
و یه پوشه رو کوبید روی میزم و سرخوش روی میز چوبی نشست.
با کلافگی پوشه رو برداشتم و همونطور که پشت میزم می نشستم، بازش کردم.
به پشتی صندلی بلندم تکیه دادم و محتویات پوشه رو در اوردم.
یه سری عکس بود.
اولین عکس، عکس یه زمین خاکی بود که چند قطره خون، روش جلب توجه می کرد....
کم کم پوزخند کمرنگی، روی لبم شکل می گرفت....
عکس بعدی یه عده جمعیت بودن که دور یه چیزی جمع شده بودن....
هری با لبخند گفت: کار خودمه! چطوره؟
با لبخند عکس بعدی رو اوردم بالا و گفتم: عالیه استای....
ولی همون لحظه بود که پلاک ماشین توی گوشه ی عکس، توجهمو جلب کرد....
من این ماشینو کجا دیدم؟

The Bedlamite {Ziam Mayne}Where stories live. Discover now