part 10

1.5K 242 108
                                    

همون لحظه، همزمان با چکیدن یه قطره ی کوچیک از چشم لیام، در آسانسور باز شد.

سریع نگاهشو از من گرفت و پاکش کرد.

زودتر از من از آسانسور زد بیرون و من موندم و چیزی که هنوز برام غیرقابل هضم بود....

اون همینطور با قدمای بلند از من دور می شد و نگاه خیره ی منم دنبالش می کرد....

تا اینکه پیچید توی سالن و از دید رس نگام خارج شد.

من چه حسی بهش دارم؟

منظورش از علاقه به من، همون حسی نبود که من وقتی کنارش بودم داشتم؟

همون حسی که همیشه کنارش بودم تا پشت سرم برسه، یا همون حسی که وقتی نگاهش می کنم، تمرکز ندارم؟

لعنتی منم بهش علاقه دارم؟

فاک فاک فاک!

من باهاش چیکار کردم؟

یا بهتره بگم....

اون با من چیکار کرد؟

به خودم اومدم و سریع از آسانسور خارج شدم.

به سمت سالن پا تند کردم و وارد شدم.

منشی از جاش بلند شد و گفت: سلام آقای.....

بهش پریدم: باشه! باشه!

و سریع از جلوی میزش گذشتم.

به سمت اتاقش پا تند کردم و وقتی جلوی در رسیدم، آروم وایسادم....

نفس عمیقی کشیدم و بدون معطلی، در رو باز کردم و وارد شدم.

پشتش به من بود و داشت از پنجره بیرون رو نگاه می کرد.

زمزمه کرد: من قبلانم گفته بودم که بدون هماهنگی با آقای مالیک، برای من حتی قهوه ام نیارید! و من اصلا علاقه ای به شما ندارم. متاسفم، لطفا دیگه تمومش کنین! همه ی دنیای من، توی یه تیمارستانی خلاصه میشه، که خدا رو شکر فکر نمی کنم شما ساکن تیمارستان باشین!

در رو بستم.

از پشت با سرعت بهش نزدیک شدم و بازوهامو محکم دور شونه هاش پیچیدم....

نفسش حبس شد!

نیشخندی زدم و سرمو توی گردنش فرو بردم: خب، متاسفانه من همون تیمارستانی لعنتی ام!

بوسه ی آرومی روی گردنش زدم و زمزمه کردم: و اینکه.... اوه! تو معاون حرف گوش کنی هستی لاو!

نفسشو با شدت فرستاد بیرون و آروم از آغوشم اومد بیرون....

به سمتم چرخید و با بهت بهم نگاه کرد....

کم کم اخم کمرنگی ابروهاش رو گرفت: داری بهم ترحم می کنی؟

صورتم جدی شد: نه.

سریع جواب داد: چرا! چون جوابی برای علاقه م نداری فقط داری بهم ترحم می کنی!

اخم کمرنگی کردم: تو واقعا فکر می کنی من جوابی برای علاقه ت ندارم؟

چند لحظه، نگاهمون با اخم به هم خیره شد.

زمزمه کرد: داری؟

مکثی کردم و جواب دادم: شب تو عمارت می بینمت!

و چرخیدم که برم، ولی صداش باعث شد صبر کنم: شب؟ تو شبا به یه هیولا تبدیل می شی!

بدون اینکه به سمتش برگردم گفتم: پس شب می بینمت!

و به سمت در رفتم و از اتاق خارج شدم.

در رو پشت سرم بستم و زیر لب زمزمه کردم: نه برای کسایی که دوسشون دارم....

****************************
* ساعت هشت شب، شرکت *

چشمامو ماساژ دادم....

لازم نیست خودمو بکشم!

لرزش گوشیم باعث شد از جیب سویشرتم درش بیارم و به صفحه ش نگاه کنم:

new massage from: =)

لبخند کمرنگی زدم و بازش کردم:

_ هیولا؟ نمی خوای بری عمارت؟

خب، یه کم عوضی بازی کسی رو تا حالا نکشته!

انگشتام روی صفحه لغزید:

+ نقشه ها رو بازبینی کردی؟

_ چی؟

پوزخند زدم:

+ امیدوارم کامل شده باشن، چون تا فردا می خوامشون!

_ هیولا! =|

+ منو صدا کردی؟

_ نه، همین الان یه هیولا پامو لگد کرد! =| به جز تو، من هیولایی نمی شناسم!

+ اوهوم! بهش بگو جلوی چشماشو ببینه، پای معاون شرکت رو لگد نکنه!

_ =|

پوزخندی زدم و گوشیمو برگردوندم توی جیبم.

از جام بلند شدم و کوله ی مشکیم رو انداختم روی شونه م و از در زدم بیرون.....

============================
دوستون دارم.
× Sh ×

The Bedlamite {Ziam Mayne}Where stories live. Discover now