part 21

932 168 48
                                    

بعد از چندثانیه، ماشینی با شیشه های دودی، جلوی آلونک پارک شد.

اول یه مرد حدودا بیست و نه ساله پیاده شد.

نشونه مو روی اون مرد گرفتم، تا اینکه اون مرد رفت در عقب ماشینو باز کرد.

یه پسر، پشت به من از ماشین پیاده شد.

چون پشتش بهم بود، نمی تونستم سنشو حدس بزنم.

درست نشونه گرفتم روی پشت گردنش...

صدای وزوز آرومی از کنارم شنیدم.

با تعجب سرمو کشیدم عقب و به گوشی روی زمین نگاه کردم...

برش داشتم و زدم به گوشم.

همونطور که دوباره چشمم رو تنظیم می کردم روی اسلحه، غریدم: چه مرگته استایلز؟

هری گفت: زین صبر کن، این ماشین، ماشین تخصصی شرکت قطعات وسته!

اون پسر که هنوز پشتش به من بود، داشت با اون مرد صحبت می کرد و هنوز وارد آلونک نشده بود.

پوزخند کجی زدم و زمزمه کردم: داره جالب میشه...

هری با کلافگی گفت: زین، بازی اصلانم جالب نمیشه اگه بدونی اون ساختمون متروکه ی لعنتی ای که روش لم دادی، مال شرکت وسته!

دوباره، اسلحه م روی پشت گردن اون پسر زوم شد و با اخم ظریفی گفتم: فقط خفه شو استایلز! بذار من آخرین چیزی که زندگیمو نابود کرده، بُکُشَم!

استایلز پوفی کرد و بالاخره ساکت شد.

زمزمه کردم: سه...

انگشتامو روی ماشه ی اسلحه گذاشتم: دو...

و...

زمزمه کردم: ی...

استایلز نذاشت کامل عدد رو تلفظ کنم و یهو داد زد: زین!

با داد بلندش، دستم لرزید و تیر به جای پشت گردنش، به کتف راستش خورد!

پسر اول یه ناله ی آروم کرد که زمزمه ش به من رسید، اما بعد از یک ثانیه، داد دردآلودی زد که نشونه ی خورد شدن و انفجار تیر توی بدنش بود.

با اخم و عصبانیت نسبتا داد زدم: فاک! داری چه گوهی می خوری استایلز؟ تیرم خطا رفت! تو چه مرگت شده؟

همه ی کسایی که توی اون آلونک بودن، نزدیک به بیست نفر از آلونک ریختن بیرون و با وحشت دور اون لعنتی جمع شدن...

اون پسر ناله ی دردآلود دیگه ای کرد، که به خاطر فاصله، فقط یه زمزمه ش بهم رسید، ولی بازم نتونست از لبخند عمیقم جلوگیری کنه!

هری با وحشت زمزمه کرد: زین، تو باید سریع اون ساختمون لعنتی رو ترک کنی!

با حس سبکی، قهقهه ای زدم و گفتم: محاله! من باید جون دادن اون عوضی ای که الان همه دورش جمع شدن رو ببینم!

هری زمزمه کرد: لعنتی منم دقیقا وسط همین جمعیت وایسادم! چهار نفر اومدن تا ببینن کدوم فاکری به این احمق شلیک کرده! فرار کن زین! اونا مسلح ان!

صدای پای چند نفر که داشتن از پله ها میومدن بالا، رو می شنیدم.

سریع اسلحه رو بدون اینکه از هم جدا کنم، روی شونه م گذاشتم و به سمت لبه ی پشت بوم رفتم.

با عجله پرسیدم: الان چیکار کنم؟

هری مکث کرد.

غریدم: استایلز!

سریع گفت: یه لحظه وایسا بچه ها دارن برات طناب وصل می کنن.

عصبی گفتم: هری، اون لعنتیا دارن می رسن!

با کلافگی گفت: زین، بیا ضلع شرقی پشت بوم، بچه ها طنابو وصل کردن!

به اون سمت دویدم و همزمان، صدای یکیشون رو از پشت سرم شنیدم: سرجات وایسا! گفتم وایسا!

و صدای شلیک!

سوزشی رو توی بازوی راستم حس کردم، ولی باعث نشد از حرکت وایسم.

به ضلع شرقی رسیدم و سریع طنابو گرفتم و سُر خوردم.

هری با پالتوی بلند مشکیش، پایین منتظر بود.

وقتی پام به زمین رسید، دیدم که اون عوضیا تازه به لبه ی بوم رسیدن!

هری سریع به سمت ماشین هولم داد و سوار شدیم...

راننده، سریع حرکت کرد و با بیشترین سرعتش از اونجا دورمون کرد...

با وجود سوزشی که توی دستم بود، بلند خندیدم و به هری نگاه کردم...

هری داشت با لبخند بهم نگاه می کرد.

خنده م شدت گرفت و قهقهه زدم...

هری ناخودآگاه تک خنده ای کرد و با ذوق گفت: بالاخره...

با سر حرفشو تایید کردم و با خوشحالی زمزمه کردم: بالاخره!

و خنده ی کوتاهی کردم و از شیشه، به بیرون نگاه کردم...

صدای هری رو شنیدم: فاک! ماشین اون شرکت لعنتی، اینجا چیکار می کرد؟

با تعجب برگشتم سمتش: تو از کجا شرکت وست رو می شناسی؟

با ابروهای بالا رفته گفت: زین، من به خاطر این نفر بیستم، سیستم تمام شرکتای بزرگ این لندن کوفتی رو هک کردم!

و منتظر توضیح، بهم نگاه کرد.

شونه ای بالا انداختم و گفتم: شاید یکی از اون احمقایی که با نفر بیستم جلسه داشت، عضو شرکت وست بوده و رفته دنبال نفر بیستم، و تا اینجا اوردتش.

تک خنده ای کردم و ادامه دادم: البته برای کشتنش اوردتش اینجا، نه جلسه!

هری تک خنده ی مضطربی کرد و مشت آرومی به بازوم زد که باعث شد از سوزش بازوم، اخم ظریفی بکنم...

هری با گیجی، به دستش که خونی شده بود نگاه کرد.

با بهت نالید: زین! تو زخمی شدی؟

شونه ای بالا انداختم و لبخند زدم: ارزششو داشت!

هری پوفی کرد و زیرلب گفت: دیوونه...

==========================
دوستون دارم.
× Sh ×

The Bedlamite {Ziam Mayne}Where stories live. Discover now