part 5

1.2K 227 44
                                    

* ساعت یک و نیم صبح، وست مینستر٬ عمارت*

صدای دادش توی اتاقم پیچید.

با نیشخند مسخره ای گفتم: من که هنوز بهت دستم نزدم نیک! چقدر تو هولی!

و انگشت اشاره مو روی سینه ش کشیدم.

نیک دوباره داد بلندی زد.

نیشخندم پررنگ شد....

معلومه، کسی که بیست دقیقه زیر آب داغ حموم باشه، الان تمام پوست بدنش سوخته و تاول زده، و با کوچکترین لمسی، اذیت میشه!

همون لحظه در اتاق بدون در زدن باز شد.

با خشم برگشتم سمت در و داد زدم: مگه من نگفتم که....

ولی با دیدن قیافه ی‌ وحشت زده ی لیام، حرف تو دهنم ماسید....

خب....

اصلا دلم نمی خواست منو توی این وضعیت ببینه....

من با باکستر، و نیک کاملا لخت، بسته شده به تختم.

منی که پاهام دو طرف بدن نیک بود، روی صورتش خم شده بودم و انگشتم روی سینه ش بود....

لیام با وحشت یه قدم رفت عقب.

سریع از روی نیک کنار رفتم و غریدم: تو اینجا چه غلطی می کنی؟

لیام آب دهنشو قورت داد و سریع از جلوی در، کنار رفت.

سریع از تخت اومدم پایین و پشت سرش دویدم.

با تمام سرعتش می دوید.

فاصله م باهاش زیاد نبود.

همونطور که پشت سرش می دویدم، داد زدم: وایسا! لیام! چرا فرار می کنی؟

لیام سریع از پله ها شروع به پایین رفتن کرد و جواب نداد.

دوتا نگهبان که پایین پله ها بودن، اشاره کردم بگیرنش.

وقتی رسید پایین؛ خواست از کنار نگهانا رد بشه که گرفتنش.

سعی کرد خودشو از دستشون نجات بده.

ولی همون موقع بهش رسیدم و سریع چسبوندمش به دیوار.

به نگهبانا نگاه ترسناکی انداختم که سریع گورشونو گم کردن!

دوباره به صورت لیام نگاه کردم....

مردمک چشماش از ترس گشاد شده بود.

هر دوتامون نفس نفس می زدیم....

با دستان صورتشو قاب گرفتم و زمزمه کردم: چرا فرار می کنی؟ آروم باش!

ولی اون حتی یک کلمه ام جوابمو نداد.

فقط با چشمای گشاد شده از ترس بهم نگاه کرد.

پیشونیمو روی پیشونیش گذاشتم و زمزمه کردم: هیش.... چیزی نیست.... آروم باش....

با صدای آروم ولی لرزون پرسید: تو.... تو داشتی....

سرمو ازش جدا کردم و با تردید به چشماش نگاه کردم....

من مشکلی توی بغل کردنش نمی بینم....

پس محکم بغلش کردم و کنار گوشش زمزمه کردم: فراموشش کن لیام.... آروم باش.... من قرار نیست آسیبی به تو بزنم....

لیام هولم داد عقب و با بغضی که باعث می شد صداش بلرزه گفت: لعنتی تو داشتی چه غلطی تو اون اتاق می کردی؟

با کلافگی پوفی کشیدم و دستمو توی موهام فرو بردم.

زمزمه کردم: از اینجا برو.

با بهت نالید: چی؟

مستقیم به چشماش نگاه کردم و زمزمه کردم: از اینجا برو. الان ساعت یک و نیم صبحه، من توی بدترین موقعیتی که ممکنم! زودتر از اینجا برو. زینِ شبا اون زینِ صبحا که با لیام گپ می زنه نیست!

لیام با عصبانیت داد زد: آره! چون انقدر این نفرت لعنتی وجودتو گرفته که نمی تونی شبا با خیال راحت بخوابی! چون این نفرت باعث می شه شبا به یه دیوونه ی جانی تبدیل بشی! این شبای لعنتی، جاییه که تو از نظر احساسی فلج میشی و دیگه هیچی نمی فهمی! زین! محض رضای فاک تمومش کن!

صداش شکست و زمزمه کرد: تمومش کن که بزرگترین حسرت دوستت، دیدن خنده ی تو نباشه....

دندونامو روی هم فشردم....

هی نفر بیستم! من پیدات می کنم و قشنگ ترین خنده های دنیا رو هر روز و هر روز تکرار می کنم....
انقدر می خندم که دوستام از خندیدنم زده بشن...!

من تیکه تیکه ت می کنم تا انتقام همه ی این روزا رو ازت بگیرم....

یه قطره اشک از چشمای لیام چکید که سریع پاکش کرد.

من تیکه تیکه ت می کنم تا انتقام اشک کسی که جلوم وایساده رو ازت بگیرم....

لیام چند قدم عقب عقب رفت و بدون زدن هیچی حرفی، با قدمای بلند از ساختمون عمارت خارج شد....

دستمو توی موهام فرو کردم و به بالای پله ها نگاه کردم....

جایی که دوتا نگهبان، منتظر، به من چشم دوخته بودن.

غریدم: بر گردونیدش به انبار!

نگهبانا چشمی گفتن و به سمت اتاق رفتن.

وارد اولین اتاقی که دیدم شدم و سریع یه شلوار جین مشکی پوشیدم و تیشرت و سویشرت مشکیم رو هم پوشیدم.

کلاه سویشرتم رو روی سرم کشیدم و با قدمای بلند از خونه زدم بیرون و وارد حیاط عمارت شدم.

موبایلمو از جیب سویشرتم بیرون کشیدم و همونطور که به سرعت به سمت در قدمای بلند بر می داشتم، انگشتم روی اسمش رو لمس کرد.

گوشی رو کنار گوشم نگه داشتم.

با دومین بوغ جواب داد: کجا؟

به سرعت گفتم: ده دیقه دیگه، هاید پارک، وست مینستر، شروع ضلع غربی!

جواب داد: بیست دیقه دیگه اونجام!

غریدم: ده دیقه!

با لجبازی گفت: دوره! بیست دیقه!

با حرص چشمامو محکم بستم و غریدم: ده دیقه دیگه اونجا نباشی، قبل از نفر بیستم، اون اسلحه ی لعنتیو روی خودت امتحان می کنم!

و گوشی رو قطع کردم.

===========================
منتظر نظراتتون هستم... :)❤
دوستون دارم.
×‌ Sh ×

The Bedlamite {Ziam Mayne}Where stories live. Discover now