A till O p.8

1.3K 280 12
                                    

-باید چیکار کنم می ؟
گوشی رو روی سطح میز ثابت کرد و از پشت مانیتور به چهره ی کسل دوستش که بی حوصله کتابشو ورق می زد، نگاه کرد.
عصبی میکروفون هندزفری رو جلوی لباش نگه داشت و دوباره و با صدای بلند، هوار کشید.
-چیکار کنم می ؟؟؟
و بعد قیافه ی مچاله شده ی دختر که هندزفری هاشو از گوشش دور می کرد، بهش ثابت کرد که تو جلب کردن توجه دوستش موفق بوده.
× چرا داد می زنی جونگ؟ من که دو ساعته دارم خودمو سرِ باز کردن اون پاکت نامه جرواجر می کنم! واقعا انقدر کار سختیه که هنوزم منتظری بهت بگم بازش نکن تا تو بالاخره بتونی بدون عذاب وجدان بیخیال خوندنش بشی؟
-اما آخه..
×فقط بازش کن و بلند بخونش جونگ! مطمئن باش قرارنیست یه تیکه کاغذ توی درازو ببلعه!
جونگین که با حرفای دوستش لالمونی گرفته بود، طوری که انگار اون پاکت نامه ی کوچیک واقعا یه هیولاست، بهش نگاه کرد و از ته دلش آه پر سوزی بیرون داد.
اروم لبه ی پاکت کوچیک رو میون انگشتاش گرفت و بعد از پاره کردنش، کاغذ تاخورده ی متن نامه رو از توش دراورد.
-می؟
× یا همین الآن می خونیش، یا دیگه برات هات چاکلت نمی خرم جونگ!
واقعا تهدید به نخریدن هات چاکلت برای یه فرد بالغ 22  ساله موثر بود؟
خب اگه قرار بود اون فرد کیم جونگین باشه، البته!
-باشه بابا. الآن می خونمش..
جونگین با ناراحتی نالید و بعد از چک کردن مدت زمانی که با می تماس تصویری برقرار کرده بود، دوباره به کاغذ خیره شد.
سرفه ای کرد و به محض اینکه خواست برگه ی تا شده رو باز کنه، صدای گوش خراش آلارم گوشیش باعث شد از روی صندلی بپره.
می که از اولشم مطمئن بود جونگین بالاخره یه راهی برای نخوندن اون چس مثقال نامه پیدا می کنه، نفس عمیثی کشید و پوکر به بالا و پایین پریدن های پسر اون طرف خط خیره شد.
× باز چی شد جونگ؟
و جونگین در حالی که همچنان تقلا می کرد تا صدای وحشتناک آلارم موبایلشو قطع کنه، لبخند دندون نمایی تحویل داد و قبل از اینکه دکمه ی قطع تماس رو بزنه، کوتاه توضیح داد:
-باید برم خونه ی اون جوجه امگا.. تقصیر من نیستا! وقت ندارم فقط .. بعدا نامه رو می خونم.
فعلا!
و تصویرش قطع شد و به صفحه چت برگشت.




*********
نگاهی به ساختمون یا در واقع کاخ با شکوهی -که حتی بین اون همه آسمون خراش و ساختمون شیک، بازم مثل یه جواهر گرون قیمت  می درخشید- انداخت و چند قدم به سمت عقب تلو تلو خورد تا بالاخره تونست تعادلشو حفظ کنه.
دوباره مشکوک, به آدرس نوشته شده ی توی گوشیش نگاه کرد و بعد از چک کردن اسم خیابون و پلاک، از درست بودن مکانی که پشت درش ایستاده بود، مطمئن شد.
- وات د فاک! چرا یه امگا باید انقدر شاهانه زندگی کنه ؟؟
هرچند معمولا اختلاف طبقاتی آلفاها و امگاها -خصوصا با وجود وضعیت خودش به عنوان یه آلفا- براش اهمیتی نداشت، اما خب نمیشد از این واقعیت که اون جوجه امگای خود شیرین توی همچین کاخی زندگی می کنه چشم پوشی کرد!
اخماشو بیشتر تو هم فرو برد و دوباره قدمی به سمت تنها زنگ اون ساختمون که نشون می داد فقط یک واحد رو تو خودش جا داده، برداشت.
- شایدم اینجا خدمتکاره .. احتمالا همینطوره نه ؟؟
دلگرمی بود یا هر چیز دیگه، فقط خواست گره خوردگی ذهنشو باز کنه تا تمرکز بیشتری داشته باشه.
انگشت اشارشو با تردید بالا برد و دکمه ی کوچیک زنگ رو فشار داد.
دییییینگ دااااااانگ
صدای بلند و باشکوه زنگ باعث شد ذهن جونگین به فیلم های تاریخی- تخیلی پرواز کنه.
× بفرمایید .
- با .. دو .. کیونگسو کار دارم ..
حتی اون سرفه ی مصلحتی قبل از لب باز کردن هم بهش کمک نکرد تا اضطراب بی خاصیتشو بنشونه سر جاش؛ واقعا نمی دونست بخاطر چه کوفتی انقدر دلهر داره ..
صدای "تق" ظریفی جونگین رو متوجه باز بودن در کرد و خب الآن واقعا باید می رفت تو؟؟
سگ داشتن ؟؟
فکر جونگین با توجه به درجه ی عظمت خونه در وهله ی اول سراغ وجود احتمالی سگ های نگهبان با دندون های خیلی تیز رفت.
× قربان ؟
اما خب صدای پیش خدمت مسن که جلوی در باز شده ایستاده بود، باعث شد ترس اینکه یهو بخشی از گوشت پای بیچارش میون ردیف دندونای لزج یه حیوون وحشی پاره بشه، فقط یکم فروکش کنه.
- ب..بله .. سلام.
پیشخدمت لبخند محوی زد.
× ارباب جوان بهمون گفته بودن که امروز تشریف میارید.
لطفا بفرمایید داخل.
خب الآن جونگین حتم داشت که رو سرش ۶ جفت شاخ رشد کرده!
پس اون جوجه امگا یه خدمتکار نبود؟؟ اصلا این چیزا رو ول کن.. این الفاظ مسخره دیگه چی بودن؟؟ ارباب جوان؟؟ واقعا؟؟ مگه عهد دقیانوس بود؟؟ خیر سرشون تو قرن ۲۱ بودن!

هر چی که بود، بعد از چند ثانیه جونگین وسط یه باغ بزرگ، مثل یه جوجه که حاصل رابطه ی نا مشروع اردک و زرافه بود، دنبال پیشخدمت اتو کشیده راه افتاد و با نگاهی که از درون حسابی وحشت زده بود، منتظر شد تا هر آن یه چیزی بهش حمله کنه.
× اوه خدای من!!! تو واقعا دوست کیونگی هستی؟؟
جونگین با شنیدن صدای جیغی که پرده ی گوشاشو لرزوند، مثل برق گرفته ها برگشت سمت ورودی ساختمون و با زنی که وسط روز موهاشو شنیون کرده بود خیره شد.
واقعا نمی دونست چه واکنشی نشون بده؛ اما خوشبختانه اون زن کارو براش راحت کرد و با گرفتن هر دو دست آویزون جونگین مو به تن پسر بیچاره سیخ کرد.
× من مادر کیونگی هستم پسرم .. میتونی اوما صدام بزنی .
و لبخند درخشانشو به صورت پسر هدیه داد و دقیقه ای سکوت کرد تا نفسی که موقع پایین اومد از پله ها از دست داده بود، به ریه هاش برگرده.

جونگین که با لمس دستای یخ زن میانسال به خودش اومده بود، تعظیم نصفه نیمه ای کرد و سعی کرد با لبخند زدن، معذب بودن خودشو نشون نده؛ چون خب اون زن زیادی مهربون به نظر میومد و باعث میشد دل جونگین برای مادر عزیزش تنگ بشه.
- از دیدنتون خوشوقتم ..
گفت و ترجیح داد هیچ عنوانی رو برای خطاب کردن اون زن به کار نبره؛ چون اولا بنظر نمیومد "آجوما" یا "خانوم دو" به روحیه ی خود جوون پندارِ مادر اون بچه بخوره و دوما " اوما" یکم زیادی نبووود؟؟
محض رضای خدا! حتی یه رابطه ی دوستی معمولی هم بین خودشو پسر خود شیرین اون زن نمی دید !
ولی خب فرصتی هم برای فکر کردن نمونده بود، چون زمان خانوم دو برای نفس گیری تموم شده بود و حالا دوباره وقت حرف زدن بود.
× منم از دیدنت خوشحالم پسرم! کیونگی بالا تو حمومه.. بیا بریم بالا بگم واست یه شربت خوشمزه بیارن تا خستگی راه از تنت بره بیرون.

تا اون موقع پسر منم از حموم میاد بیرون تا با هم برین به درساتون برسین ..
موقعیت خطرناک بود!
جونگین می تونست حس کنه نشستنش ور دل مادر پر حرف کیونگسو، چقدر میتونه خطرناک باشه و ترجیح می داد قبل از اینکه دیر بشه، به خودش بجنبه تا دچار سردرد های متوالی تو هفته ی آینده نشه!
- امم ...میگم.. نیازی نیست زحمت بکشید
من میرم اتاق جوج_ یعنی کیونگسو منتظرش می مونم ..
ولی خب مثل اینکه اون جنگ لفظی با مادر کیونگسو قرار بود سخت تر از این حرفا باشه!
× چرا پسرم؟؟ بیا .. بیا بریم بهت شربت بدم.. یکم خستگی در کن..
- نه آخه .. بهتره من برم اتاق کیونگسو دیگه ..
× ازین حرفا نزن عزیزم... چرا خجالت می کشی؟؟
- نه اخه من شربت دوست ندارم .. ی..یعنی کلا چیزای شیرین دوست ندارم!

درسته که چهره ی غمگین شده ی مادر اون بچه نشون از ضعیف شدنش توی اون درگیری لفظی می داد؛ اما خب الآن جونگین باید با قلب در حال انفجارش چیکار می کرد؟؟ اون زن زیادی مظلوم بود..
× قهوه هم نمی خوای یعنی ؟؟
اوه خدایا! جونگین چجوری می تونست در حالی که به دروغ درباره ی نفرتش از مزه ی شیرین حرف زده بود، هم زمان نسبت به قهوه های تلخ هم اظهار تنفر کنه؟
شکست رو احساس می کرد و حالا تو ذهنش فقط یه راه وجود داشت :
محول کردن بدبختی ها به آینده با الفاظ خر کننده!
- اوما! میخواین همینجوری صداتون کنم دیگه، نه؟
در حالی که دستای زن کوتاه قد رو می گرفت، به اون چشمای درشت خیره شد و تصمیم گرفت بیخیال نوع رابطه اش با اون بچه بشه.
در حال حاضر امنیت گوشاش مهم تر بود!

- من قول میدم بعدا حتما باهاتون یه چیزی بخورم.. ولی الان واقعا نمی تونم .. و فکر کنم پسرتونم دیگه از حموم اومده باشه .. پس بهتره برم اتاقش .
اگه بهم مسیر اتاقشو نشون بدین یه دنیا ممنونتون میشم!
و بینگو!
× اوه .. خب پس باشه عزیزم .. اگه اینقدر عجله داری دیگه اصرار   نمی کنم.
سوزی؟؟ سوزیییییی؟؟؟ بیا پسرمو ببر اتاق کیونگی.
و جونگین به شدت تلاش کرد تا برای جلوگیری از کر شدن، دستاشو روی گوشاش فشار نده و عین یه پسر خوب پشت سر زنی که مسلما اسمش " سوزی" بود، راه بیوفته.
- ممنونم اوما .. با اجازه .
*********
نگاهی به عقب و جثه ی سوزی که بعد از چند ثانیه پشت پله ها ناپدید شد، انداخت و دوباره برگشت.
مسلما باید قبل از ورود در می زد؛ دیگه هر کره خری اینو می دونست! ولی خب این قضیه زیادی برای جونگین افت داشت.
اون جوجه امگا واقعا لیاقتشو نداشت بهش احترام گذاشته بشه!
پس بدون اینکه بیشتر صبر کنه تا وجدان همیشه خسته اش بیدار بشه، دستگیره ی در رو به سمت پایین هل داد و خب همونطور که از کارمای نازنین انتظار می رفت، تصویری که جونگین جلوی چشماش دید، باعث شد به این موضوع که "در زدن فقط از سر احترام نیست" پی ببره!
اون امگای ریزه میزه، بدون شلوار و البته با تشکر از دلرحمی کارما، در حالی که فقط یه شورت تنش بود، یه طرفی روی تختش نشسته بود و سعی داشت اون شات کوچیک امگارو داخل گوشت سفید رونش تزریق کنه؛ که البته با حس حرکت در اتاقش از گوشه ی چشم، در حالی که حسابی شوک خورده بود سمت ورودی چرخید و همزمان با سکسکه ای که از میون لب هاش خارج شد، سرنگ شیشه ای کوچیک از میون انگشتاش سر خورد و با صدای ضعیفی روی سرامیک خورد شد.
× ای..اینجا چیکار ...می کنی؟؟
وسط سکسکه، از جونگینی که دم در ماتش برده بود پرسید و با دیدن دو تا از خدمت کار ها که از پله ها بالا می اومدن، سریع به خودش اومد و از روی تخت بلند شد و بعد از گرفتن دست آلفا و کشیدنش داخل اتاق، درو بست.
جونگین که از فشار دستای نمدار کیونگسو روی مچش از شوک دراومده بود، دو سه بار محکم پلک زد و به پسرک برهنه ی مقابلش خیره شد.
- ت..تو چرا لختی؟؟
نگاهش بی اختیار از بالا تا پایین، روی بدن پسر چرخید و بعد حس کرد رایحه ی شیرینی مشامشو پر کرده.
آروم دستشو به در تکیه داد تا تعادلش به هم نخوره و توی سکوتی که سکسکه های خفه ی کیونگسو رو واضح تر به گوش می رسوند، چشماش بسته شد.
شاید الآن باید عوض این روحیه ی آروم، به پسر رو به روش می پرید و سرش غر می زد که برو یه لباسی بپوش.. یا حتی می تونست بخاطر خجالتی که از سر در نزدن به جونش افتاده بود، اخم کنه و با غرغر اتاق رو ترک کنه...

اما یه چیزی عجیب بود و اون، عطر شیرین و آشنایی بود که همه ی تشویش های درونیش رو خوابونده بود و حالا مشغول بیدار کردن قسمت دیگه ای از وجود جونگین بود!
چشماشو باز کرد و اون موقع بود که تازه تونست چهره ی عرق کرده ی کیونگسویی -که بخاطر شروع دوره ی هیتش سرشو پایین انداخته بود و عمیقا نفس می کشید- رو ببینه.
؟  ه..هی .. جونگین .. م..میشه بری بیرون .. +
صداش می لرزید.. بنظر میومد برای ساختن اون جمله ی کوتاه کلی انرژی مصرف کرده.
پوستش ثانیه به ثانیه ملتهب تر می شد و رایحه ای که از خودش آزاد می کرد، لحظه به لحظه قوی تر و این جونگین بود که همه ی این تغییر ها می دید و به طرز اعصاب خورد کنی از دیدنشون لذت می برد!
دست لرزون کیونگسو به زحمت بالا اومد و سعی کرد بدن پسر مقابلش رو ذره ای به عقب هل بده؛ اما جز کشیده شدن کف دستش رو قفسه ی سینه ی پسر ، چیزی عایدش نشد.
جونگین حس عجیبی داشت.
اگه به اختیار خودش بود، تا الان محکم زده بود رو دست پسر مقابلش و با داد و فریاد اینکه " خودت منو کشیدی داخل !" اتاقو ترک کرده بود.
اما انگار چیزی از درون مجبورش می کرد جلوی این روحیه ی تخسش مقاومت کنه و اون دست کوچولو رو میون انگشتاش بگیره.
از این موضوع متنفر بود اما تمام وجودش اون لحظه خواستن موجود مقابلش رو فریاد می زدن.
بزاق دهنشو قورت داد.
از آخرین باری که سکس داشت چقدر میگذشت؟؟
اون بچه همیشه انقدر کردنی بنظر می رسید؟؟
جونگین که هیچ وقت به پسرا علاقه نداشت! پس چی شد ؟
نه! این اشتباه بود..
پاهاش به سمت پسرک مقابلش قدم برداشتن.. فشار عضوش داخل اون شلوار لحظه به لحظه بیشتر آزارش میاد و مغزش هر ثانیه بیشتر از قبل به خاموشی نزدیک می شد.
دفعه ی قبل ..
جونگین دفعه ی قبل تونسته بود خودشو کنترل کنه!
پس چرا الآن نمی تونست؟؟
پس چرا الان انقدر بی اختیار شده بود ؟؟
کیونگسو با هر قدم جونگین به زحمت عقب می رفت و لحظه به لحظه بیشتر به خودش می پیچید.
همه ی تنش داغ شده بود ولی برخلاف اون چیزی که بدنش تمنا می کرد، باید یه جوری از اون وضعیت خلاص می شد.
نه! نمی تونست تسلیم هورموناش بشه!
این درست نبود..
نگاه تارشو به چشمای نیمه باز پسر مقابلش داد و به طبعیت از قدم های اون پسر انقدر عقب رفت، تا بالاخره پشتش به مانعی برخورد کرد و قبل از اینکه جونگین بفهمه چه اتفاقی افتاده، امگای تحریک شده در حموم داخل اتاقش رو روی خودش قفل کرده بود و روی سرامیک خیس کف حموم، از افزایش فعالیت لحظه به لحظه ی هورمون هاش، به خودش می پیچید.
با غیب شدن کیونگسو پشت در حموم جونگین به سمت در بسته خیز برداشت.
مشتشو محکم به اون تیکه چوب سفید رنگ کوبید.
- باز کن درو جوجه ..
لباشو به در چوبی چسبوند و با چشمایی که خمار بودن، زمزمه کرد.
× ت..تو.. از من .. متنفرییی اهههههه ..
ناله عاجزانه کیونگسویی که کف حموم خودشو محکم به آغوش کشیده بود، براش هیچ معنایی نداشت.
فقط می خواست به اون چیزی که بدنش درخواست می کرد، برسه.
- درو باز کن سو .. زود باش ...
غرید و پیشونیشو به در تکیه داد، اما این بار به جای یه جواب پر مفهوم از جانب پسر بزرگتر، صرفا ناله های خفه ای به گوشش رسید که باعث شد با قدرت بیشتری به در بکوبه و درست قبل از اینکه برای شکوندن در تصمیم بگیره، در اتاق به شدت باز شد.
× ارباب!
صدای وحشت زده ی یکی از خدمه اومد و بعد جونگین با فشار دستای زنونه ای از در حموم دور شد.
- لطفا خودتون رو کنترل کنید جناب کیم!
صدای سوزی تو گوش جونگین پیچید و بعد همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد.
کیونگسویی که تو بغل سه تا از خدمه، با تن لرزونی که تماما خیس آب بود، از حموم بیرون اومد و سوزن کوچیک شات فوری توی رون پاش فرو رفت.
رایحه ی مست کننده از بین رفت و دنیا برای جونگین سیاه شد ..

Alpha till OmegaWhere stories live. Discover now