part 29

1.8K 205 14
                                    


پارت 29
لویی و من سر هیچی باهم موافق نبودیم، هرگز نبودیم.ما مدام بحث های کوچک مضخرف داریم که با عذرخواهی و بوسه تمام میشه.این وقتی بدتر می شد که من سخت تر کنار میومدم

من بزرگتر از وقتی شده بودم که اسکای رو باردار بودم و باعث شده بود که بدخلق و زود رنج بشم و به لویی بدخلقی بیش از اندازه نشون بدم.

من با کسی که در طی بیخوابی من بیدار مونده بود و هر وقت نق می زدم پاهامو می مالید بی ادب بودم

وقتی با مردم حرف می زدم و یادم می رفت که قراره چی بگم به خاطر مغز افتضاح بارداریم لویی دخالت می کرد و ادامه جمله منو می گفت.لگد های دخترمون قوی تر میشد و دردناک تر لویی حتی باهاش حرف می زد که حرکات وحشیانش آروم کنه.
من خیلی عاشقش بودم و عاشق هر کاری که اون با من می کرد اما کارهام برعکسش نشون می داد.در هر حال وقت زمان انتخاب یک تم واسه اتاق بچه بود، حاملگی طاقت فرسای من تو راه یک خرید خوب و آروم سپری می شد

لب و لوچم آویزان کردم و گفتم:پاهام درد می کنه.
ترجیح دادم به یک نمونه کاغذ دیواری که لویی نگه داشته بود و نشونم می داد جواب ندم.لویی فقط از روی علاقه لبخند زد و خیلی باصبوری سرش تکون داد.جلو اومد و گونم بوسید

لو:وقتی برسیم خونه بهت پیام میدم
دوباره کاغذ دیواری رو نگه داشت
لو:خب چی فکر نی کنی؟
من شانه بالا انداختم و تصمیم گرفتم سخت گیر باشم

ه:اوووم.باعث شدم لویی آه بکشه اون نمی خواست دعوا کنه

ل:اوکی یه رنگ خالص بزنیم چطوره؟ منو زین و لیام نی تونیم انجامش بدیم و نایل هم می تونه سرگرمت کنه

من با ناله گفتم:نمی دونم لو

لو لبش لیس زد و می تونستم بگم که اون داشت عصبانی می شد ولی داشت سعی می کرد خودشو کنترل کنه
لو:زرد چطوره؟

یک پارچه زرد روشن بلند کرد و نگهش داشت.من سرم به چپ و راست تکون دادم و دماغم چین دادم.
ه:اون زشته .باید زرد کمرنگ باشه.

اون تلافیش رو خنثی می کرد و فقط تایید می کرد و نفس می کشید

لو:حتماً. فکر خوبیه
یه پارچه دیگه برداشت و گفت:این یکی چطوره عزیزم؟ خوشگل نیست؟ می تونیم مبل سفید بخریم و آذین بندی آبی روشن یا همچین چیزی؟؟؟

و من زدم زیر گریه وسط راهرو.چون من حامله بودم و لویی خیلی با من صبور بود.زدم زیر گریه.اون به نظر شرمنده نمی یومد حتی زوج های دیگه داشتن به ما زل می زدن.و به جاش منو بغل کرد.

لویی با مهربانی گفت:چی شده عشق؟

اشکام پاک کرد و سرم به چپ و راست تکون دادم.سعی می کردم پلک بزنم که اشکام برن .همان طور که لرزان نفس می کشیدم با گریه گفتم:تو خیلی با من خوبی و من با تو افتضاحم.من متاسفم لو

لو:اوه لاو برام مهم نیست. می دونم باردار بودن سخته پس بیا فقط رنگ نقاشی رو انتخاب کنیم ، تخت و وسایل بچه رو بگیریم بعدش منو پسرا کارای اتاق بچه رو بکنیم و هم یه چرت بزن
***
سخته که بخوابی وقتی چهار تا پسر پر سرو صدا در اتاق بغلن.درست مثل منو لویی اونا هم سر هیچی توافق نداشتن.فکر کنم نایل حداقل چهار بار افتاد و دو بار به دیوار خیس رنگ تکیه داد ولی تا امروز می ترسیدم بپرسم.

بالاخره خوابم برد البته لویی بیدارم کرد وقتی کارشون تموم شد.

لویی آروم گفت:هزا عزیزم ....از خواب بیدار شدم ....اتاق بچه آماده شده میخوای ببینی؟
من فقط تایید کردم.

لویی کمکم کرد بلند شم و منو به اتاق بچه، جایی که لیام و نایل و زین با افتخار ایستاده بودن هدایت کرد.من آروم گفتم:سلام
به اتاق نگاه کردم و لبخند زدم و خواب آلود به لویی تکیه دادم

ه:خوب شده بچه ها.همشون خوشحال شدن و من نادیده گرفتم اون طوری که تمام کمر نایل زرد شده بود

ل:می بینی زین چه جوری گل هارو بالای تخت کشیده؟ اشاره کرد به بالای
تخت سفید بچه جایی که زین یه درخت با گل های آبی روی تمام دیوار کشیده بود
من تحسین کردم:لمس خوبی بود زی
اون سرش تکون داد و یه لبخند کوچک زد.نایل گفت:چطوری اچ؟

دست به سینه شد.من شانه بالا انداختم و به دور اتاق نگاه کردم و دوباره لبخند زدم . دخترمون روی اون تخت که زیرش میز عوض کردن پوشک بچه بود می خوابید.تو آغوش من روی اون صندلی سفت دراز بکشه

دوباره گریه کردم .همه خندیدن با این که تا الآن بهش عادت کرده بودند. تقریباً هر روز اتفاق می افتاد.لیام با لبخند پرسید:چی شده؟

من با لرز گفتم:فقط خیلی خوبه شما ها همه خوبید .دوستون دارم بچه ها

همگی خندیدن و لویی گونم بوسید و همه چیز خوب بود...

Angry(l.s)Where stories live. Discover now