part 26

1.9K 205 19
                                    


پارت 26
چهارده هفتگی
لویی بعد از اون موقع به مدت یک ماه عجیب غریب رفتار میکرد.اطراف من محطاط بود و به ندرت بهم دست میزدتا زمانی که من اول بهش دست بزنم.راستش ازش متنفر بودم.اون صبح ها تو تخت بغلم نمیکرد تا وقتی دستاشو بگیرم و بذارم دور کمرم.به شکمم دست نمیزد تا وقتی بهش بگم.اون منو نمیبوسید .هیچ اتفاقی نمی افتاد.
من تصمیم گرفتم که نیرومند باشم و تغییر ایجاد کنم و ازش متنفر بودم.یک روز صبح تصمیم گرفتم که واسه این موضوع صداش کنم

خیلی زیاد بود.نمیخواستم احساس کنم از اون برترم.اون تقریبا دستاشو دور کمرم حلقه کرد ولی متوقفش کرد.من بازوهاشو گرفتم و دور کمرلعنتیم حلقه کردم و پرسیدم:چرا مکث کردی؟

لویی ساکت موند نمیدونست چی بگه

انگار میترسید از هر لمس کردن من بهم آسیب بزنه! انگار خیلی از خودش نامطمعن بود.اصن ما چرا باهم بودیم؟
ه:خبببب...

لو:من من متاسفم نمیخوام بهت صدمه بزنم دیگه
ه:با بغل کردنم؟

لحنم خشن تر از اونی بود که میخواستم.لویی دستش از بغلم کشید و آه کشید.من از تخت بیرون اومدم.

ه:این مسخرست تو شوهرمی نباید نگران آسیب زدن به من باشی هر دفعه که منو لمس میکنی.
لویی هم از تخت پاشد و رو به روی من دست به سینه ایستاد.

لو:من فقط دارم سعی میکنم ازت محافظت کنم تو باید اون روز صبح که فهمیدم شب قبلش نزدیک بود بزنمت منو میدیدی!!!

اون سرش به چپ و راست تکون داد و ازم دور شد
لو:حتما باید به نایل و لیام زنگ میزدی نه؟؟ حتما باید به جون من مینداختیشون

من صورتم مهربون تر شد و گفتم:من من ترسیده بودم

لویی داد زد:خدایامثل یه هرزه کوچولو نباش (بچ😂)

یک درد آشنا تو شکمم بود.

لو:جدا نمیتونستی بری تو اتاق خوابت و در قفل کنی، باید به یکی زنگ میزدی چون میخواستی از خودت مراقبت کنی؟

ه:من به یکی کنارم احتیاج داشتم

دردم داشت زیاد می شد.دستم رو شکمم گذاشتم و ناله کردم و چشمام بستم .
ه:اوه اوه لویی

لویی به سمتم هجوم آورد و بازوهام گرفت و منو رو تخت نشوند.

لو:نه نه هری نفس بکش .صداش می لرزید.واسه من نفس بکش عشق.خواهش میکنم.

اون به پایین نگاه کرد و زمزمه کرد:لطفا.من نفس عمیق کشیدم و لویی هر دو دستش گذاشت رو شکمم

لو:من متاسفم.من خیلی خیلی متاسفم خیلی دوستت دارم تو و بچمون.من فقط عصبانی بودم.
ه:عیب نداره .ما هردومون خوبیم.نگران ما نباش باشه؟ همه خوبن

گیجگاهش رو بوسیدم و نفس عمیق و لرزانی کشیدم و لویی تایید کرد.زمزمه کردم:هی
چونشو گرفتم و مجبورش کردم به من نگاه کنه.
ه:بچه هنوز این جاست قول میدم

لویی سرش تکون داد و دوباره چشماش به شکمم نگاه کرد بعد بست.

لویی با لرز گفت:نذار دوباره این جوری شم.خفم کن.خواهش میکنم یه کاری کن نمیتونیم ریسک کنیم.

آروم گفتم:اوکی اوکی.دستام تو موهاش فرو کردم.عیب نداره آروم باش به خاطر من عشق
دستش و گرفتم و گذاشتم رو شکمم
ه:بچه خوبه

لبخندی رو صورت لویی ظاهر شد

لو:شکمت داره معلوم میشه.دستاش گذاشت رو برامدگی شکمم.من لبخند زدم و گفتم:آره یکم
ه:تو خوبی؟
لو:آره خوبم
*******
ه:کاسمو عزیزم؟ لطفا

کاسمو مرتب صورتم لیس میزد و لویی نشسته بود و من میخندیدم و کاسمو رو از سینم جدا کردم
لو:اون فقط توجه میخواد.لویی مسخره میکرد.من چشم غره رفتم و کاسمو رو بوسیدم.وقتی کاسمو صورتش برگردوند خندیدم .به صورت لویی نگاه کردم که نگاه جدی تری روی صورتش بود.

لو:هی اووووم دت رفته بیرون شهر.فکر میکنی بتونیم دخترا و ارنی و تامی رو واسه شام دعوت کنیم؟ احساس بدی دارم که اونا تنهان.

ه:آره میتونیم غذا سفارش بدیم.

لویی تایید کرد و لبخند زد.و گفت:عالیه ممنون.حتی فیزی هم میاد.

اون زمان سختی داشت و به ندرت حرف میزد حتی با لاتی

ه:خوبه دلم داسش تنگ شده

اونا بعداز ظهر اومدن و همه تو خونه داشتن راه میرفتن.هیچ کس لباس جدیدی نپوشیده بود همه با شلوار جین و سویی شرت بودن که شامل منو لویی هم میشد.ما با بغل های گرن و لبخند های کوچک باهم احوال پرسی میکردیم.

وقتی منتظر رسیدن پیتزا بودیم دوقلوها داشتن کارتون میدیدن بقیه هم داخل آشپزخونه داشتن قهوه میخوردن.فیزی ساکت بود بقیه حرف میزدن
لاتی:تو خوب به نظر میرسی هز پوستت عالی به نظر میرسه خدایا چه جوری این طوریش کردی؟؟

موهاشو از صورتش کنار زد.لویی زیر لب گفت:درخشش حاملگی

لاتی نزدیک بود قهوه شو تف کنه بیرون و تامی با چشمای گشاد به ما نگاه میکرد،فیزی چشماش از پاهاش بلند کرد و ابروهاشو بالا برد
من به بازو های لویی زدم.احمق

ه:سورپرایز

لاتی میز دور زد و منو بغل کرد و با هیجان گفت:مبارکه .

تامی به لو دست داد و تبریک گفت. بعد از این که هر دو نشستن و تند تند حرف زدن لاتی کمی آروم شد فیزی بلند شد و منو بغل کرد

ف:مبارکه .دوست دلرن هز و محکم بغلم کرد.

ه:منم دوست دارم.فشارش دادم بعد فیزی لویی رو بغل کرد .لاتی شروع کرد به گفتن این که چقدر خوبه یه برادرزاده داشته باشه که بهش آرایش یاد بده و لوسش کنه و منو لویی لبخند میزدیم وقتی فیزی هم در بحث مشارکت میکرد

Angry(l.s)Where stories live. Discover now