part 9

2.6K 323 6
                                    


پارت 9
(هفده هفتگی)
من دو هفتس که لویی ندیدم.خونه نایل بودم بنا به این حقیقت که دوستامون تصمیم گرفتن که واسه ی من امن نیس که اطراف لویی نباشم.
راستش دلم واسش تنگ شده.دلم برای نفسش رد گردنم،دستاش دور خودم و شکمم تنگ شده،دلم واسه همه چیش تنگ شده بود به جز دستاش رو صورتم
نایل اروم گفت:هری
به اتاق مهمان اومد و من اروم نشسته بودم.
ن:چیزی میخوری؟
سرم تکون دادم و در پتو فرو رفتم.چشمام بستم و سرم در بالش فرو کردم.نایل دست به سینه جلوم ایستاد و پاهاش رو به زمین میکوبید
نایل محکم گفت:هری،تو چند روزه چیزی نخوردی!
ه:هوم.پاهام داخل پتوجمع کردم تو شکمم.نایل پتو رو از روم کشید و عصبانی به نظر میرسید
ن:این کار میکنم چون یه دوست خوبم .پتو رو پرت کرد زمین.
ن:تو باید بخوری هری،یه انسان داره تو شکم تو رشد میکنه که به غذا نیاز داره
داشتم عصبانی تر میشدم.
ن:میدونم ناراحتی ولی باید بخوری
من داد زدم:لعنتی بهم نگو چه احساسی دارم.بلند شدم.اشکام گوشه چشمم جمع شده بود.
ه:تو میدونی من چه حسی دارم؟
چشمای نایل گشاد شد.
ن:هری...
ه:احساس میکنم میکنم شوهر خودم ازم متنفر.غرش کردم ،احساس کردم اشکام رو گونه هام ریختن.
ه:احساس میکنم باید تنهایی از این بچه نگه داری کنم چون حتی شوهرمم براش مهم نیس.
بعدش داشتم هق هق میکردم.و نایل سریع منو بغل کرد من در شانه هاش گریه کردم و نایل سعی میکرد که ارومم کنه.
نایل زمزمه کرد:هری.بدنش که بهم چسبیده بود رو ازم دور کرد و دستاش رو شانه هام گذاشت.
ن:چرا باهاش میمونی؟
من سیخ ایستادم. ه:چی؟
ن:اگه اون اینقدر بهت صدمه زده چرا باهاش میمونی؟تو میتونی بری واز شر تمام این کبودی ها و زخم ها و احساسات منفی خلاص شی
ه:نمیتونم،ما یه بچه داریم و من عاشقشم
نایل دهنش رو جمع کردو فشارش رو شانه هام بیشتر شد.
ن:ترجیح میدی یه بچه با یه پدر داشته باشی یا یه بچه مرده؟
با حقیقت و پستی نیش زبان میزد.اون راست میگفت.با صدایی که به اندازه ی قبلا شکننده نبود گفتم:من نمیتونم برم نایل،اون به من نیاز داره من باید درستش کنم.
نایل داد زد:تو نمیتونی،این واسه تو زیادی هست که درستش کنی،تو باید روی خودت کار کنی تا خودتو جمع و جور کنی،تو شکسته ای هری
من یه نفس عمیق کشیدم.اون راست میگفت و من متنفرم از این.
ه:متاسفم نایل
ن:برای چی عذرخواهی میکنی؟
ه:چون تورو ناامید کردم،همه رو ناامید کردم.نایل سرش تکون داد و منو دوباره بغل کرد.
ن:تو هیچ کس رو ناامید نمیکنی

لو:بذار ببینمش نایل.
من با صدای اشنایی که سر یک نزاع همیشگی بار ها و بارها دعوا کرده بود بیدار شدم.
ن:لویی این فکر خوبی نیس.
دوباره رو تخت جمع شدم.بچه تو شکمم داشت حرکت میکرد و بهم یاد اوری میکرد وجودشونو و باید ازشون محافظت کنم.
لو:نایل لعنتی بذار ببینمش.صداش متفاوت بود.دوباره گریه میکرد نمیدونم واسه این بودکه نایل احساس بدی کنه یا اینکه واقعا واسه من بود
لو:لویی اگه واقعا بهش اهمیت بدی به اونجا نمیرسیدی!!!
صدای پای کسی رو شنیدم.وقتی در به ارومی باز شد خودمو زدم به خواب.گوشه تخت پایین رفت و دست اشنایی یه رشته از موهای منو از صورتم کنار زد.
لو زمزمه کرد:اوه عزیزم
فین فین کرد. لو:اگه میدونستی!
میخواستم بشینم و ازش بپرسم راجب چی حرف میزنه ولی نمیخواستم عصبانی شه وقتی بفهمه خودمو به خواب زدم.
اون انگشتاشو تو موهام فرو کرد و در باز شد.صدای پای اروم تری بعد از کمی قدم زدن شنیده شد بعد ایستاد.
با لحجه ایرلندی زمزمه کرد:لویی فکر کنم تو باید بری
لویی با وحشی گری داد زد:کاری نمیکنم
دیگه زمزمه نمیکرد.داشتم با خودم بحث میکردم که وانمود کنم بیدار شدم یا نه؟؟
ن:هنوز نکردی
وزن اضافی روی تخت برداشته شد
لویی داد زد:خفه شو نایل.تو هیچی نمیدونی پس ببند دهنتو
میخواستم بدونم راجب چی حرف میزنه.من اروم چشمامو باز کردم و وانمود کردم که از صدای دعواشون بیدار شدم.
با خستگی زمزمه کردم:لو
چشمام مالیدم .لویی چرخید و بغلم رو تخت زانو زد.
من ابرومو بالا بردم، ه:چی؟؟؟
نایل محکم گفت:نه اون نمیاد .اون دقیقا جایی میمونه که الان هستش .جایی که اون و بچه امن باشن
لویی با ضعف زمزمه کرد:اون با من ایمن هست.صداش جوری بود که انگار خودشم حرفشو باور نمیکرد.
نایل داد زد:مضخرف نگووووو.از خونه من گمشو بیروووونننن
لویی به نایل نگاه کرد و نایل هم نگاهش کرد.لویی ایستاد.
لو:باشه من میرم.
اون تسلیم شد....

Angry(l.s)Where stories live. Discover now