part 6

2.9K 354 13
                                    

Melika:
#angry
پارت 6
(چهار ده هفتگی)
لویی داد زد چطور جرعت کردی؟؟(باز شروع شد)بشقاب غذایی که واسش پرت کرده بودپ پرت کرد زمین .من پاشدم سعی کردم عقب برم ولی اون جلوتر میومد.من لرزیدم و پاهام لنگ میزدن
همونطور که اروم به سمت دیوار میرفتم بهش تکیه دادم.
همه چیزی که کردم این بود که ازش پرسیدم هنوز کلاس کنترل خشم پیدا نکرده؟
ظاهرا سوال خوبی نبود و خیلی احمقانههه .فکر کردم عوض شده
با لکنت گفتم:لو ببخشید
صدام لرزان تر از اونی بود که فکر میکردم.لویی نزدیک تر اومد و نفس دارچینیش رو صورتم بود
لو:عذر خواهی بی احترامی رو برنمیگردونه استایلز
واون نیش زبون بود .این خیلی به من صدمه میزدکه منو استایلز صدا کنه چون ما ازدواج کردیم.انگار تموم عشقی که از ازدواج به دست اورده بودیم میگرفت و با برداشتن فامیلیش از من دور میریخت
هری تاملینسون.این اسم من بود و چیزی که میخوام بمونه
من اروم گفتم :لویی منظوری نداشتم و فاک اون داشت دوباره اون کار میکرد
دستش بلند کرد .دستی که باعث شد همزمان نفسم بگیره و قلبم بایسته
چون همیشه فکر میکردم اون پایین میره به جای بالا.
به شکم من که بچه توش بود نه به صورتم.احساس سوزش همه صورتمو گرفت.نالیدم و چشمام پر از اشک شد
لویی مثل بقیه وقتا کضم غیظ نکرد
چشماش خونی و صورتش قرمز موند اون حتی نزدیک تر اومد و شانه های منو گرفت و هلم داد به دیوار.
من ناله کردم و جیغ کشیدم جون پشت سرم خورده بود به دیوار
لو:تو لعنتی به حرف من گوش  میدی استایلز
به چشام نگاه کرد من زل زدم به چشماش
دیدم به خاطر اشک هام تار تر شده بود اونا چشمایی نبودن که به خونه ربط میدادم اینا چشمایی هستن که به ترس ربط میدم
لو:اگه به کسی بگی میکشمت خب؟ما امشب میریم خونه زین و اگه یه کلمه راجب اینو فاش کنی به هرکدومشون من واسه رفتن درنگ نمیکنم(خب برو به درک😒)
قلبم به خاطر حرفاش وایتاد و چشمام ابکی شد.اون تهدیدم کرد نه اینکه تاحالانکرده باشه ولی مرگ؟؟!!!!
این دیگه زیادی بود و اون واقعا نمیرفت؟میرفت؟؟!!!
لویی شانه هامو ول کرد و اونا هنوز به خطر ارتباط خشن با پوست حساس من دردناک بودن
ه:هیسسسس
احساس کردم لویی رفت کل ماهیچه هام کشیده شد.لویی رفت دست شویی من اه کشیدم و دستم رو شکم کوچکم گذاشتم
رفتم بالای پله ها خواستم برم حموم و لباس عوض کنم قبل از این که بریم خونه زین.
چشمام ابکی شد فورا پاکشون کردم .میترسیدم لویی بیاد بالا و منو ببینه و احتملا منو ضعیف صدا کنه
رفتم دست شویی و در پشت سرم قفل کردم که نیاد تو.
داغ ترین درجه اب رو باز کردم و لباسام دراوردم.با خستگی لبخند زدم وقتی برامدگی کوچکمو دیدم
بعد این که لباسامو دراوردم رفتم زیر دوش و لبخند زدم.احساس خیلی امنی میداد
خودم با اب داغ که رو بدنم ریخته میشه و کل بدنم گرم کنه...
همین که شامپو بدن گرفتم چیز عجیبی
حس کردم .صاف ایستادم.هنوز ایستاده بودم که کوچکترین لرزشی رو حس کردم.اون میتونه حرکت جنین باشه یا گاز معده😐
من به خودم خندیدم شروع کردم به شستن بعد سرم شستم ولی وقتی تموم شد ایستادم.نمیخواستم برم بیرون
خومون مثل میدان نبرد بودو حموم مثل منطقه امن
من نیدونستم بالاخره باید برم بیرون یا اینکه لویی بهم سیلی میزنه چون دیر کردیم
اب بستم و یه حوله نرم برداشتم از جالباسی و دور کمرم بستم
وقتی شکمم دیدم لبم گاز گرفتم.اگه لویی ازم متنفر شه به خاطر اینکه چاقم؟
نه اون ازم متنفر نیس ومنم چاق نیستم
من بچمون حاملم .این تقصیر من نیس
رفتم اتاق خوابمون مستقیم رفتم سمت دراور .
یه سری لباس که حتما لویی نظرات منفی راجبشون میده دراوردم
یه سوییشرت یاسی شروانی وجین مشکی .
سوییشرت تنم کردم بعد شلوارمو
من نالیدم وقتی داشتم سعی میکردم دکمش ببندم.اینا اولین جین هایی بودن که با پوشیدنشون مشکل داشتم اشک ثر شد تو چشمم
درشون اوردم و پرتشون کردم زمین.افسوس خوردم.واقعا چاق بودم؟نه؟به خاطر اینه که لویی همیشه عصبی تقصیر منه
اشکام رو گونه هام میریختن.صدای پای کسی رو که که داشت به سمت راهرو میومد شنیدم
من نفس نفس میزدم.سریع  اشکام پاک کردم که به اسمی خونده نشم
لویی اروم داخل شد و به چشمام نگاه کردکه احتمالا قزمز و پف دار هستن
اون اروم پرسید:چی شده؟
سرم به چپ و راست تکون دادم و برگشتم و تو دراور دنبال یه شلوار جدید میگشتم.
لو:عزیزم
پشتم اومد و دستشو حلقه کرد دورم
لبم گاز گرفتم و سعی کردم تسلیم حالتش نشم.کاری که کرد و چیزی که گفت اشتباه بود ،خیلی اشتباه
جیغ زدم:لویی من خوبممم
صدام تو دماغی شده بود.
لویی با عصبانیت رنجید ولم کرد و کمی هولم داد سمت دراور
من خودمو گرفتم و لرزان نفس میکشیدم
صدای بسته شدن در شنیدم و بلافاصله اشکام شروع شد.من دوباره فین فین کردم😂سوییشرتم دراوردم و به اینه نگاه کردم و کبودی های قرمز و بنفش روی شانه ام دیدم که بخاطر گرفتن شانه هام توسط لویی بودن.اونا بزرگ نبودن ولی قابل توجه بودن .
سوییشرتم دراوردم  یه تی_شرت پوشیدم که شانه هامو

کامل میپوشوند
و جین های ابی که کاملا فیت بودن یه بوت قهوه ای هم برداشتم و به بیرون از اتاق خواب رفتم .
سعی کردم ساکت باشم ولی این بوتای لعنتی نمیذارن.دیدم لویی نشسته رو مبل با ابرو های درهم.
وقتی منو دید پاشد و نیشخند زد
لو:چه لباس خوبی!!!با کنایه گفت
لو:واقعا خیکتو خوب نشون میده(عوضی)
من یخ زدم.لبم گاز گرفتم بعد رفتم اشپزخونه.چشمام ابکی بودن که به لباسام نگاه کردم
واقعا اینقد چاق نشونم میداد؟به خاطر همینه که لویی ازم متنفره.من چیزایی که  چاق نشونم میده میپوشم
گوشیمو از رو کابینت برداشتم یه تکست از نایل دیدم که پرسیده بود:ما هم به مهمونی زین میریم؟
ه:اره
ن:اره رفیق
من سرم تکون دادم و خندیدم و ساعت چک کردم.ساعت 5
ما باید بریم
از رو احتیاط گفتم:لویی
صدای خر خر در جواب شنیدم
ه:ما باید بریم
لویی نگاه کرد به ساعت .
لو:شت .راست میگی
لب تاپشو بست و منو تا پذیرایی دنبال کرد.وقتی دید کلید های ماشینو برداشتم ثابت شد
محکم گفت:من میخوام رانندگی کنم
من دادمشون بهش.واقعا حس دعوا نداشتم.لو پوزخند زد و از بغلم رد شد و رفت بیرون.من دنبالش کردم و در پشت سرم بستم
وقتی رسیدیم به ماشین زانوهام جمع کرده بودم تو سینم
لویی توجه نکرد یا ترجیح میداد نکنه و ماشین روشن کرد و رفت سمت خونه زین...

Angry(l.s)Where stories live. Discover now