part18s2

782 94 8
                                        

چانگمین با سری پایین افتاده گفت:

_لطفا من باید ببینمش باید باهاش حرف بزنم.

جیمین خشمگین از اصرار های بیجای مرد در اتاق رو باز کرد و بیرون رفت و همون لحظه تونست جونگ‌کوک رو هم پشت سر مرد ببینه چند ثانیه بعد مینجی و تهیونگ هم اومدن.

چانگمین دستش رو دراز کرد و خواست روی گونه پسرش بزاره اما جیمین صورتش رو عقب کشید و گفت:

_اگه برای اینکه ازم طلب بخشش کنین اومدین باید بگم که من خیلی وقته بخشیدمتون شما هیچ مسئولیتی دربرابر من نداشتین پس من هم انتظار بیجا داشتم که فکر می‌کردم باید توی اون شرایط کمکم کنین وقتی با خودم به این نتیجه رسیدم بخشیدمتون.

چانگمین دست لرزونش رو پایین اورد و درحالی که سرش رو با شرمندگی پایین انداخته بود گفت:

_من هیچوقت لیاقت اینکه پدرت باشم رو نداشتم یه سری حقایق هست که تو ازشون بی خبری نمیخوام خودم رو توجیه کنم فقط میخوام بدونی هیچوقت نمیخواستم تو رو از خودم دور کنم دلم میخواست برات پدری کنم اما اتفاقاتی که جونگهیون باعثشون بود منو نابود کرد دلم میخواد حقیقت رابطه خودم با جونگهیون رو برات بگم شاید بتونی درکم کنی که چرا بدون اینکه توضیحی ازت بخوام حرف بقیه رو باور کردم، اما حقیقت بهت اسیب میزنه و الان که زندگی خودت رو داری نمیخوام اذیتت کنم امروز هم فقط اومدم تا برای اخرین بار ببینمت چون دارم از اینجا میرم و دلم واقعا برات تنگ میشه حتی اگه منو نبخشی هم بهت حق میدم من هیچوقت برات یه تکیه گاه نبودم و پدری نکردم.

جیمین داشت از درون فرو می پاشید تازه داشت می فهمید چقدر توی تمام این سال ها تنها و بی کس بوده چقدر بقیه بهش اسیب زده بودن و اون هنوز سرپا مونده بود.

_حتما باید من نابود میشدم تا شماها بفهمین منی هم وجود داره؟ شماها تک تکتون منو قربانیه عقده هاتون کردین مگه من چیکارتون کرده بودم؟
میدونین چیه حتی اگه منم شمارو ببخشم عذاب وجدانی که با هر بار دیدنم میگیرین، رهاتون نمی‌کنه چندماه برای این روزا صبر کردم تا یکی یکی ازم طلب بخشش کنین و منم با بی رحمیه تمام پستون بزنم و بگم که نمی‌بخشمتون اما من مثل شماها نیستم مثل شماها بخاطره عقده هام ازارتون نمیدم انتقام درد هایی که کشیدم و از شما نمی‌گیرم اما دیگه نمیخوام باهاتون صمیمی و نزدیک باشم شماها همتون برام یه مشت غریبه اشنایین، کسایی که از اینکه دوستشون دارم متنفرم اگه این راحتتون میکنه بزارین بگم من همتونو بخشیدم دیگه اهمیتی به اینکه چیکار میکنین نمیدم فقط میخوام با بچه‌م یه زندگی جدید و شروع کنم.

چانگمین سرش رو بالا اورد نگاهش رو به پسر داد اهی کشید قدمی عقب رفت و گفت:

_امیدوارم که مسیر زندگی اینده‌ت پر از خوشی باشه پسرم خداحافظ.
چانگمین داشت از درون با خودش می‌جنگید دلش میخواست برای اخرین بار پسر رو بغل کنه اما‌ نمی‌تونست بیشتر از این ازارش بده درسته که بخاطره بیماریش به زودی به اغوش مرگ می‌رفت اما نمی‌خواست دوباره با خودخواهیش جیمین رو ازرده کنه پس فقط به لبخندی بسنده کرد و از اونجا رفت.
با شنیدن صدای بارون قلموش رو پایین گذاشت از جاش بلند شد و به طرف بالکن رفت، پلک هاش رو بست و از نسیم‌ ملایمی که می‌وزید لذت برد بوی بارون اون رو یاد امگای دوست داشتنیش می انداخت لحظه‌ای با خودش فکر کرد که یعنی رایحه بچه‌شون چی میشد اصلا الفا بود یا امگا،دختر یا پسر غرق افکارش بود که یک دفعه چشمش به جیمین افتاد که زیر بارون روی چمن ها دراز کشیده بود.

_خدای من

وقتی پسر رو با چشم های بسته دید ترس وجودش رو گرفت سریع به طرف در رفت تا خودش رو به باغ برسونه.

جیمین با شنیدن صدای پایی و نفس نفس زدن های شخصی توی جاش نشست با دیدن جونگ‌کوک که صورتش سرخ شده بود و نفس نفس می‌زد شوکه گفت:

_چت شده؟ حالت خوبه؟

جونگ‌کوک زانو زد و پسر رو در اغوش گرفت.

_ترسیدم، خیلی ترسیدم فکر کردم حالت بد شده.

جیمین با شنیدن حرف الفا خندش گرفت و گفت:

_الفای احمق من حالم خوبه فقط داشتگ ریلکس می‌کردم.

جونگ‌کوک از امگا فاصله گرفت و شاکی گفت:

_اگه سرمابخوری چی؟ چرا اخه با این وضعیتت میای زیر بارون بدتر از اون روی چمن خیس میخوابی اینطوری به خودت اسیب می‌زنی.

جیمین پوزخندی زد و گفت:

_مگه برای تو فرقی هم داره.

_معلومه که فرق داره تو برام مهمی پسر نباید اتفاقی برات بیوفته من وظیفه دارم که ازت مراقبت کنم و نزارم اسیب ببینی و همینطور نباید اتفاقی برای بچه بیوفته اگه تو مریض بشی اون هم اذیت میشه.

جیمین منکر حس خوبی که از توجه کردن الفا می‌گرفت نمی‌شد اما نباید به این زودی وا می‌داد.

_سخنرانی قشنگی بود حالا هم لطفا برو و منو تنها بزار.

_بدون تو هیجا نمیرم واقعا دلم‌ نمیخواد که حالت بد بشه پس پاشو بریم داخل.

جیمین با تخسی نگاهش رو از الفا گرفت و گفت:

_اما من میخوام زیر بارون بمونم به کسی هم ربطی نداره از اینجا برو داری مزاحم منو نینی میشی.

جونگ‌کوک نتونست با شنیدن جمله اخر‌ امگا قند توی دلش اب نشه هیچوقت فکرش رو نمی‌کرد پدر شدن اینقدر حس شیرینی باشه مخصوصا که اون بچه تکه ای از وجود عشقش بود.

_لطفا ازت خواهش می‌کنم بیا بریم داخل، از داخل هم‌ میتونی بارون رو ببینی و صداش رو بشنوی اصلا بیا بریم توی بالکن اتاق من اونجا راحت میتونی از بارون لذت ببری.

جیمین اخم هاش رو توی هم کشید و گفت:

_برای چی باید بیام‌ اتاقِ تو کلی اتاق توی این عمارت هست که پنجره دارن و بالکن، میتونم از اونجا بارون رو ببینم توی فرصت طلب فکر کردی میتونی منو گول بزنی؟

جونگ‌کوک با ناباوری خنده ای کرد و گفت:

_خدای من تو چرا برای خودت الکی سناریو می‌بافی من گفتم بیای اتاق من چون فقط بالکن من به این طرف باغ باز میشه و دید داره.

جیمین وقتی دید خیلی شیک ضایع شده سکوت کرد و چیزی نگفت که ناگهان خودش رو بین زمین و هوا حس کرد.

_یا جئون جونگ‌کوک داری چه غلطی می‌کنی منو بزار زمین میوفتم لعنتی.
جونگ‌کوک پسر رو به خودش فشرد و گفت:

_اگه اینقدر تکون نخوری اتفاقی نمیوفته بعدش هم تقصیره خودته که لجبازی، من نمی‌تونم اجازه بدم اتفاقی برای تو و جوجه‌مون بیوفته پس حرف نباشه.

 grumpy alphaWo Geschichten leben. Entdecke jetzt