-حق با مینجیه باید بری خونه و استراحت کنی نمیخوام توی این وضعیت اتفاقی برات بیوفته

تهیونگ چشمی چرخوند و گفت:

-من حالم خوبه و تو رو توی این شرایط تنها نمیزارم پس فکرشم نکن

-یونگ تو و تهیونگ برین خونه من اینجا میمونم خبری شد بهتون میگم باشه؟

با تقه ای که به در خورد، مدادش رو کنار گذاشت و با ورود مینجی لبخندی زد و به طرف زن رفت و بغلش کرد

-خوش اومدی نونا

مینجی اهی کشید و بوسه ای روی گونه پسر زد. هیچ ایده ای نداشت که چطور باید خبر تصادف و سکته جونگ‌کوک رو بده.

-جیمین من باید یه چیزی بهت بگم اما باید ارامشتو حفظ کنی خب؟

جیمین با نگرانی به چشم های زن خیره شد و گفت:

-چیشده؟

-جونگ‌کوک توی راه اومدن به اینجا تصادف کرده و وضعیتش خوب نیست

جیمین خنده ای کرد و گفت:

-داری شوخی میکنی نه؟اینارو میگی تا دلم براش بسوزه و ببخشمش نه؟

مینجی کلافه دستی به صورتش کشید و گفت:

-اصلا توی وضعیتی نیستیم که بخوام شوخی کنم جونگ‌کوک اصلا حالش خوب نیست چون قبل از تصادف سکته مغزی کرده و هنوز به هوش نیومده.
من بهت گفتم چون تو حق داری بدونی، چون گفتم شاید بخوای ببینی توی چه حالیه و ببینی انتقامت رو گرفتی اما برادرم معلوم نیست زنده بمونه‌‌. جیمین، من نمیتونم توی این حال ببینمش اون...

مینجی نتونست حرفش رو ادامه بده و به هق هق افتاد، اشک هاش پشت سر هم میریخت و جیمین هم حالش بهتر از زن نبود اصلا چیزایی که میشنید رو باور نمیکرد اون میخواست نابودی جونگ‌کوک رو ببینه نه مردنش رو، به سمت مینجی رفت و در اغوشش گرفت. مثل اینکه اینبار نوبت جیمین بود تا اشک های مینجی رو پاک کنه و کنارش باشه.

-اروم باش نونا لطفا منو ببر پیشش میخوام ببینمش
با احساس سرگیجه و حالت تهوع، از الفا فاصله گرفت و بعد به سمت دستشویی دوید مینجی با دیدن حال بدش دنبالش رفت اون باید در نبود جونگ‌کوک از بچش مراقبت میکرد.

یک روز بعد

اروم پلک‌هاش رو باز کرد و نگاهی به اطرافش انداخت در نگاه اول متوجه نشد که کجاست، اما با گذشت چندثانیه فهمید که توی بیمارستان با یاداوریه اتفاقات اخیر یادش اومد که پشت ماشین بود و از اونجا به بعد چیزی رو به یاد نمی‌اورد اما اینطور که نشون میداد تصادف کرده بود. با دیدن پرستار که بالای سرش اومد و سوالاتی ازش پرسید میخواست جواب بده اما نمیتونست انگار روی زبون و دهنش یه وزنه یک تنی گذاشته بودن هرچی میگذشت و نمیتونست حرف بزنه فقط عصبانی تر میشد خواست تکونی به خودش بده اما نتونست کم کم ترس وجودش رو گرفت چرا هیچ کدوم از پاهاش رو حس نمیکرد؟

وقتی شنیدن که جونگ‌کوک به هوش اومده انگار که جون تازه ای گرفتن، اما وقتی چهره ناامید دکتر رو دیدن و مرد ازشون خواست تا به اتاقش برن و اونجا درمورد وضعیت جونگ‌کوک صحبت کنن، ترس وجودشون رو گرفت.

دکتر گفت:

-راستش وضعیت جسمانی ایشون خیلی وخیمه، جونگ‌کوک شی از کمر به پایین دچار نقص شدن و بخاطره شوکی که بهشون قبل از تصادف وارد شده و سکته مغزی که از سر گذروندن قدرت تکلمشون رو از دست دادن

خانم جئون سرش رو روی سینه همسرش گذاشت و صدای هق هقش بلند شد،یونگی با عصبانیت گفت:

-چی دارین میگین؟شما گفتین که عملش خوب بوده حالا میگین که برادر من فلج شده و نمیتونه حرف بزنه؟

دکتر نفس عمیقی کشید و گفت:

-من بهتون گفته بودم که ممکنه اسیب دیدگی های شدید داشته باشن یونگی شی و الان که به هوش اومدن ما تونستیم تشخیصشون بدیم اما یه خبر خوب دارم اسیب دیدگی هاشون قابل درمان و موقتیه اما همه چیز به شما و خودشون بستگی داره....

 grumpy alphaOù les histoires vivent. Découvrez maintenant