ییبو با هول گفت:
-بولین من... من طرف توام. این کار اشتباهه یکم بهم وقت بده...
بولین قدمی به ییبو نزدیک شد و با انگشتش تهدیدوار بهش اشاره کرد:
-تو اگه عقلت سر جاش باشه یادت میاد تنها چیزی که این وسط میتونه اشتباه باشه اینه که وقتی میدونی شنیدن صدات آزارم میده باهام بحث کنی.
با پوزخند عصبیای ادامه داد:
-بعدشم معلومه که طرف منی، مگه انتخاب دیگهای داری ها؟
ییبو خیره به بولین آروم سرشو به نشونهی منفی تکون داد. برای آخرین تلاش که امیدوار بود شاید بولین رو نرم کنه، گفت:
-با وجود ژان هم... قول میدم بتونم درست کارمو انجام بدم...
بولین تقریبا جایی اواخر حرفشو قطع کرد:
-تو هر اتفاقیم بیفته بازم کارتو درست انجام نمیدی، میدونی عرضه و تواناییشو نداری برای همینم هست که به عنوان یه دلقکی که روی صحنه بالا و پایین میپره نیاز به اون همه آدم دورت داری که صرفا بهت بگن چی کار باید بکنی.
شمردهتر ادامه داد:
-ولی به هر حال هیچکدوم اینا برام مهم نیستن، فقط میخوام گند نزنی به برنامههام و برای رسیدن بهش یا تو به حرفام گوش میکنی... یا شیائو.
ییبو این بار با التماس گفت:
-فقط بذار با ژان بمونم قسم میخورم هیچ مشکلی...
بولین این بار از کلافگی صداشو بلند کرد:
-حرفامو نمیشنوی یا نمیفهمی؟!
ییبو خواست حرفی بزنه اما انگار ناگهانی چیزی به گلوش فشار آورد و راه نفسشو تنگ کرد. چند لحظه بعد صدای ژان از جلوی در آشپزخونه به گوش هر دوشون رسید:
-همه چی مرتبه؟
ییبو با صدای ژان جا خورد و سمتش برگشت. دهن باز کرد تا چیزی بگه اما بولین این اجازه رو بهش نداد:
-ییبو این چیزی نیست که من بتونم بهش بگم! این بین شماست و من نمیتونم دخالت کنم!
ییبو با نگاهی گیج به بولین زل زد. ژان که اونقدر سر از حرفای بولین درنیاورده بود، چشماشو سمت ییبو چرخوند:
-چیزی شده؟
ییبو نگاهشو به ژان داد. چشماش مملو از سردرگمی و ترس بود. بولین فورا گفت:
-ییبو الان وقتشه باید بهش بگی!
نذاشت سکوت کوتاهی که بینشونو ایجاد شد، طولانیتر شه و ادامه داد:
-بهش بگو میخوای باهاش به هم بزنی!
ژان معمولا تمام توجهشو به بولین نمیداد مخصوصا اینکه مدل رفتار و حرفاش خیلی یهویی بودن و این حسو به ژان میدادن که شاید فکر عمیقی پشتشون نیست؛ این قطعا یکی دیگه از دلایلی بود که باعث میشد ژان از برخورد باهاش اونقدر استقبال نکنه ولی این حرف کاملا هشیار و تیزش کرد. پرسید:
-چی؟
-یه مدته ییبو مدام ازم میخواد اینو بهت بگم و دیگه کلافهم کرده. هرچقدر که بهش میگم این موضوع به من مربوط نیست فقط بیشتر اصرار میکنه.
ژان شاید انتظار شنیدن هر چیز عجیبغریبیو از بولین داشت به جز این. حتی با وجود شناخت کمی که ازش داشت، تا حد زیادی فکر میکرد این مدل کار یا حرف زدن اصلا به بولین نمیخوره و چیز خوبی در انتظارش نبود اگه حتی در این مورد شوخی میکرد. خطاب به بولین پرسید:
-تو نمیخواستی مداخله کنی؟
بولین بلافاصله گفت:
-معلومه که نه! ولی ییبو بیش از حد داره ازم خواهش میکنه و منم نمیتونم ببینم پیش تو اذیته.
ژان با صرف نظر از ادامهی حرف بولین بلافاصله گفت:
-حرفات مثل کسی که نخواد مداخله کنه نیست. اگه نمیخوای دخالت کنی پس نکن چون همونطور که گفتی... این موضوع به تو مربوط نمیشه.
-من نمیتونم وایسم و ببینم یکی از عزیزترین آدمای زندگیم چیزی ازم میخواد و کاری براش نکنم.
ژان ابرویی بالا انداخت:
-جدی؟ ولی من هیچوقت نشنیدم ییبو بگه کاری براش انجام دادی.
سرشو کج کرد و ادامه داد:
-هر چند همین الانم حرفی رو که میخواست براش بزنی زدی، بقیهش به معنای واقعی بهت مربوط نیست.
-اینکه ییبو بهم کملطف بوده تقصیر من نیست.
بولین اینو گفت و نگاهشو به ییبو داد. ییبو خیره به زمین زیر پاش نفس لرزونشو آروم بیرون فرستاد. ژان انگار که حرف بولین رو نشنیده بود گفت:
-به هر حال فکر میکردم به عنوان یه آدم بزرگسال بتونی یه ذرهام که شده مرزهاتو با ییبو و من تشخیص بدی و درک کنی ولی خب انگار حتی در حد این حرفا هم نیستی.
بولین تو گلو خندید و جواب داد:
-منم ازت توقع یه آدم صبور و منطقیتر رو داشتم.
-الان صبور و منطقیم اونم فقط چون ییبو دلش میخواد به کسی مثل تو به عنوان خونوادهای که براش باقی مونده، احترام بذارم وگرنه بهت یاد میدادم سرت تو کار خودت باشه.
ژان قبل از اینکه برگرده این بار سرشو کامل سمت ییبو چرخوند تا بهش بفهمونه میخواد از اونجا برن. ییبو که متوجهی منظور ژان شده بود، نیمنگاهی به بولین انداخت و بعد باز سرشو پایین انداخت. اخم کمرنگی روی صورت ژان با این واکنش نشست. شاید واقعا شرایط با چیزی که فکر میکرد، متفاوت بود و این تا حد زیادی معادلات فکریشو بهم ریخت. قصد نداشت چیزی بگه یا کاری بکنه، حس میکرد به اندازهای که بتونه خودشو کنترل کنه، بهش توهین شده بود. نگاهشو از ییبو گرفت، بدون لحظهای مکث با قدمایی بلند و تند از راهرو گذشت و از خونه بیرون رفت.
بیملاحظه عرض خیابونو طی کرد و دم ماشین رسید. زیشن که پشت فرمون نشسته بود، با دیدن ژان توی همچین حالت عصبیای، کمی از پشتی صندلیش فاصله گرفت. اینکه ییبو همراه ژان نبود مرددش کرد که ماشین رو روشن کنه یا نه. ژان بدون معطلی در سمت زیشنو با شتاب باز کرد و بیمقدمه گفت:
-خودم رانندگی میکنم.
زیشن فورا پیاده شد و به خیال اینکه ییبو هم قراره پیداش بشه، صندلی عقب سوار شد. ژان پشت فرمون نشست و همزمان با روشن کردن ماشین خطاب به زیشن گفت:
-به چنیو آدرس بده تا ده دقیقهی دیگه بیاد اینجا.
و بدون اینکه منتظر جواب بمونه ماشینو از توی پارک درآورد و راه افتاد. زیشن مردد گوشیشو از جیب لباسش بیرون کشید و قبل از فرستادن لوکیشن همراه با پیامی برای چنیو، پرسید:
-بره دنبال آقای وانگ؟
-همیشه چی کار میکنه؟
زیشن فورا به قصد عصبانیتر نکردن ژان گفت:
-بله، الان پیام میدم.
ژان ثانیهی بعد گوشی خودشو از توی جیبش بیرون کشید و شمارهی دستیارشو گرفت. مهم نبود ژان چه ساعتی زنگ بزنه، مینگ حتی اگه نمیتونست جواب بده بعد از مدت کوتاهی دوباره تماس میگرفت. به محض اینکه صدای مینگ توی گوشی پیچید، ژان پرسید:
-کسیو که گفتم پیدا کردی؟
بعد از مکث کوتاهی گفت:
-باهاش حرف بزن، بگو شروع کنه.
***
سلام ایبو و میلین صحبت میکنننننن🎙
امیدواریم از خوندن این فیک تا اینجا لذت برده باشین❤️
آرومآروم به اواسط فیک رسیدیم، دوستش دارین؟✨
حتما با ووت و کامنتاتون حمایتمون کنین تا با قدرت و اشتیاق ادامه بدیممممم
راستی نظرتون درمورد بولین چیه؟ به نظرتون چرا ییبو ازش میترسه؟ ژان بیخیال میشه؟🤔
ESTÁS LEYENDO
•Melantha•
Fanfiction『Couple: Yizhan』 『Writers: Meilin & Hibou』 『Genre: Smut, Romance, Angst』 خلاصه: -هیچکس نمیتونه از عواقب تصمیماتش فرار کنه، همه محکوم به پذیرفتن تاوانن. جزای یه گناه برای هرکس متفاوته اما به یقین همه به یک اندازه درد میکشن. روزی، جایی، پس پلک گشوده...
-Part 11
Comenzar desde el principio
