-Part 11

88 18 2
                                        

ژان بعد از دوش آب گرم برای آروم کردن سردردش، از حموم بیرون اومد و لباس راحتیشو پوشید. درحالی که حوله‌ش هنوز روی سرش بود، نگاهی به ییبویی که روی تخت دراز کشیده بود، انداخت. ییبو خیره به ژان پتو رو توی بغلش فشرد:
-صبح شد. نمیای بخوابیم؟
-چرا الان میام.
ژان اینو گفت و همونطور که سمت تخت قدم برمی‌داشت، چشماشو مالید. انگار که با خودش حرف می‌زد آروم‌تر گفت:
-حس می‌کنم یه چیزی یادم رفته.

-باز کارات عقب افتاده اینجوری شدی.
ژان نفسشو بیرون فرستاد و روی تخت نشست. کمتر از چند ثانیه گذشته بود که صدای دو تقه‌ی کوتاه به در که مکث کوتاهی بینشون بود، توی اتاق پیچید. این مدل در زدن برای ژان آشنا بود و لازم نبود بپرسه کیه پس فقط گفت:
-بیا تو.
ثانیه‌ی بعد دختری مو خرمایی با جثه‌ی کوچیکی که به سن و سالش نمی‌خورد، درحالی که دو لیوان بلوری و ظرف نوشیدنی رو توی سینی‌ای حمل می‌کرد، وارد اتاق شد. سرشو به نشونه‌ی احترام خم کرد و با صدایی که مادرزاد نسبتا گرفته‌ بود، گفت:
-یانگ‌فو شیان‌شنگ.

ییبو مثل همیشه به چهره‌ی قرص و کمی رنگ‌پریده‌ی دختر که پر از جای زخم و سوختگی بود، خیره موند. هیچوقت نمی‌تونست چنین صورتی رو که از زیبایی و ظرافت به عروسکای مومی می‌موند، با این وضع هضم کنه. وقتی به خودش اومد باز با سرزنش هزاران‌ باره‌ی خودش برای زل زدن به اون دختر، نگاهشو ازش گرفت. ژان به پاتختی اشاره کرد:
-بذارش همینجا.
دختر چشمی گفت، چشمای ریزشو از ژان گرفت و مثل همیشه قبل از اینکه از جاش تکون بخوره نگاهشو به مقصدش دوخت. با قدمایی بیش از حد منظم کنار پاتختی رسید، سینی رو روش گذاشت و دوباره سمت ژان چرخید:
-چیز دیگه‌ای لازم ندارین؟

ژان همونطور که پتو رو کنار می‌زد، جواب داد:
-نه می‌تونی بری.
دختر دوباره تعظیمی کرد:
-شبتون به خیر.
و از جایی که ایستاده بود، مسیری مستقیم تا بیرون اتاقو پیش گرفت و درو پشت سرش بست. ییبو سمت ژان چرخید و با خنده گفت:
-یانگ‌فو؟
ژان که در حال ریختن نوشیدنی توی هردو لیوان بود، با شنیدن حرف تکراری ییبو آیشی کشید:
-همیشه قراره برات خنده‌دار بمونه؟

-به تو بابا هم نمیاد چه برسه به یانگ‌فو.
ژان به یه آرنجش تکیه داد و یکی از لیوانارو سمت ییبو گرفت:
-به نظر میاد از دید اونا عنوان خوبیه‌‌.
ییبو تکیه به تاج تخت نشست و لیوان رو از ژان گرفت. کمی نوشیدنیو مزه کرد و بعد پرسید:
-واقعا ازت می‌ترسن؟
ژان لیوانشو چرخوند:
-صرفا در حد درست انجام دادن کارایی که بهشون می‌سپرم. قضیه اونقدر فانتزی نیست.

ییبو کمی دیگه از نوشیدنیش سر کشید. بعد از مکثی گفت:
-زیشن و جین جدی جدی خواهر برادرن؟
ژان جواب داد:
-آره. چطور؟
-خب پس چه‌جوری تو چین... می‌دونی چی می‌گم؟
ژان قلپی از نوشیدنیش خورد:
-جین بچه‌ی اوله برای همین می‌تونستن یه بچه‌ی دیگه داشته باشن.

•Melantha•Where stories live. Discover now