-Part 1

648 33 12
                                        

زانوهای ییبو به شدت می‌لرزیدن و لرزششون رو به باقی عضلاتش می‌دادن. قطرات خیس عرق تمام بدنش رو پوشونده بودن و پوست سفیدش توی نور کم اتاق برق می‌زد. قفسه‌ی سینه‌ش به خاطر نفس‌نفس زدناش به شدت بالا و پایین می‌شد و همین باعث شده بود هارنسش کمی اذیتش کنه. پایین‌تنه‌ش از درد نبض می‌زد و برای استراحت التماس می‌کرد اما ییبو همچنان ایستاده بود و به تصویر خودش و ژانی که پشت سرش با فاصله‌ی کمی ایستاده بود، توی آینه‌ی روبه‌روش خیره نگاه می‌کرد. تمام سعیش این بود به بالای روناش که ترکیب منی خودش و ژان روش شره کرده بود، نگاه نکنه. ژان دود آخرین پک سیگارشو سمت دیگه بیرون داد و بدون اینکه قدمی از جاش تکون بخوره، ته‌سیگارو توی سطل آشغال گوشه‌ی اتاق پرت کرد. همزمان با نزدیک‌‌تر کردن بدنش به بدن ییبو یه دستشو روی سینه‌ش لغزوند و با تاخیری چند ثانیه‌ای کنار گوشش زمزمه کرد:
-روبی.

پیچیدن این کلمه توی گوشای ییبو، که بین خودشون معنی تموم شدن بازی رو می‌داد، کافی بود تا تمام مقاومتی که تا الان نشون می‌داد، به انتها برسه. دیگه خودشو مجاب به ایستادن نکرد و زانوهاشو رها کرد. حفظ تعادل برای ژان فقط توی لحظه‌ی اول سخت بود ولی بعد وزن ییبو اونقدر براش ناچیز به نظر می‌اومد که می‌تونست بدون زحمت زیادی روی دستاش تا تخت کینگ‌سایز توی اتاق ببرتش‌. بدن خسته‌ی ییبو رو روی ملافه‌های طوسی روشن گذاشت و بعد از باز کرد هندکاف اون، خودشم روی تخت نشست. زیاد نگذشت که سیگار دیگه‌ای از توی جعبه‌ی روی تخت بیرون کشید و روشن کرد. ییبو سمت ژان به پهلو چرخید و زانوهای دردناکشو به هم فشرد:
-اینجوری ملافه‌هارو کثیف می‌کنم.

ژان نیم‌نگاهی بهش انداخت و همونطور که سیگارش هنوز بین لباش بود، گفت:
-ملافه‌ست دیگه، می‌شه عوضش کرد. جدا هر بار مجبورم می‌کنی بگما.
ییبو نفسشو با صدا بیرون فرستاد. بعد از مکثی آروم پشت دستشو به بازوی ژان زد و وقتی توجه‌ش جلب شد، به سیگارش اشاره کرد. ژان خواست سیگار دیگه‌ای از توی جعبه براش بیرون بیاره اما ییبو فورا با زور کمی که توی عضلاتش مونده بود، بازوی ژان رو گرفت و کشید:
-نمی‌خوام، می‌گم نکش.

ژان آیشی کشید:
-بیخیال، از صبح این دومیه.
-همین چند ثانیه پیش یکی دیگه کشیدی، یادت رفت؟
ژان حق به جانب جواب داد:
-شمردن بلدم، اون اولیش بود.
ییبو با لبخند بی‌جونی یه ابروشو بالا فرستاد:
-یعنی از صبح تا حالا هیچی نکشیدی؟
ژان سر تکون داد و همونطور که صورتشو به ییبو نزدیک می‌کرد، گفت:
-حالا روش شرط ببند ببین کی می‌بره.
و باقی‌مونده‌ی دود رو سمت ییبو فوت کرد. ییبو چند باری سرفه کرد و سرشو سمت دیگه چرخوند. با خنده گفت:
-حواست باشه آخریشه.

ژان کمی‌ بعد انگار که چیزی یادش اومده باشه پرسید:
-هانگشو گفت فتوشات امشبت کنسله، برنامه‌ی دیگه‌ای داری؟
-منیجرم کل برنامه‌هامو بهت لو می‌ده‌ها.
ژان در جواب شونه‌‌ای بالا انداخت:
-خودت که تحویلش نمی‌گیری مجبوره بسپره به یه نفر که همیشه بیخ گوشته.
-باز خبرچینی کرده؟
ژان تو گلو تک‌خنده‌ای کرد:
-تو این چند سالی که کار کرده هیچکس به اندازه‌ی تو نپیچوندتش. یکم دیگه ادامه بدی تو این سن به قرص خوردن می‌ندازیش.
ییبو هم خنده‌ش گرفته بود ولی به سختی سعی کرد چیزی نشون نده:
-پس حسابی شکایتمو کرده.

•Melantha•Where stories live. Discover now