ژان مثل اکثر مواقع توی اتاقش مشغول بررسی گزارشای کارخونه و انبار بود با این فرق که نمیتونست بیشتر از چند دقیقه حواسشو از جدول آمار خرید روی مانیتورش بگیره. کمی که گذشت با بیرون دادن نفسش دستاشو جلوی صورتش توی هم قفل کرد و پلکاشو روی هم فشرد. به محض دوباره باز کردن چشماش نگاهشو سمت جدول کشید.
همیشه وقتی مانعی سر راهش حس میکرد نمیتونست از سرعت بالای فروش لذت ببره و در عین حال که میخواست برای جلوگیری از هر اشتباهی با وسواس بیشتری برخورد کنه، حواسش پرتتر از همیشه بود. نفس عمیقی کشید و به پشتی صندلیش تکیه داد. دلیل حواسپرتی اخیرش از هر موقعی واضحتر بود؛ فرستادن ییبو توی محدودهی یه سرمایهگذار بزرگ که تمام بیزنساش از میلیارد پایین نمیاومدن، بیش از حد طبیعی بهش فشار و اضطراب وارد میکرد.
همیشه معتقد بود دلیل محکم و قانعکنندهای وجود داره که کسی به همچین جایگاهی توی پول درآوردن میرسه که باید به خاطر همچین چیزی هم که شده فاصلهها رو حفظ کرد و دلیل خودش؟ ژان اهمیت نمیداد مجبور بود چند نفرو زیر اسم، پول و قدرتش له کنه تا به چیزی که میخواد برسه ولی ییبو یه بیزنس سودآور نبود که بخواد سرش با کسی توافق کنه حتی اگه قرار بود بزرگترین ضرر ممکنو بکنه. فقط میتونست امیدوار باشه همه چیز نسبتا خوب پیش بره و زودتر به پایان برسه.
صدای بوق کوتاهی از تلفن روی میزش رشتهی افکارشو پاره کرد. چشماشو سمتش چرخوند و دکمهشو فشرد. صدای منشیش از بلندگوی تلفن به گوش رسید:
-آقای شیائو؟
-بگو میشنوم.
لحن زن کمی شرمنده بود:
-خانم سو تشریف آوردن. من براشون توضیح دادم که باید وقت قبلی داشته باشن ولی اصرار دارن که باید همین امروز و همین الان باهاتون ملاقات کنن.
ژان چند ثانیه سکوت کرد. فقط یه هفته از شبی که ییبو برای شام به خونهی دونگمی رفته بود، گذشته بود و حالا دونگمی اینجا بود. نمیدونست باید اینو به حساب چی میزد.
-آقای شیائو؟
ژان تلفنو از روی پایه برداشت و کنار گوشش گرفت:
-بفرستشون داخل.
زن چشمی گفت و ژان تلفنو گذاشت. تکیهشو از پشتی صندلی گرفت و بعد از اینکه از سر عادت خیلی مختصر لباسشو صاف کرد منتظر به در خیره شد.
بعد از چند لحظه صدای تقهای به در توی اتاق پیچید و بعد منشی درو باز کرد. دونگمی داخل اومد و منشی بعد از تکون سر کوتاهی درو بست. ژان همونطور که لبخند زده بود، از جاش بلند شد. سعی کرد با وجود درگیری ذهنیش مثل اکثر اوقات توی برخورد سرحال و خوشاخلاق باشه:
-خانم سو غافلگیرم کردین.
دونگمی لبخند کمرنگی که از روی اجبار بود، روی لبهاش نشوند و گفت:
-باید باهاتون صحبت میکردم.
ژان بلافاصله بعد از اینکه سر تکون داد به مبل جلوی میزش اشاره کرد:
-لطفا بشینین.
و همزمان با دونگمی خودشم روی صندلیش نشست:
-در مورد شروع مشارکت و همکاریتون با شرکتای قطعات الکترونیکی شنیدم، حتما سرتون شلوغ بوده که تماس نگرفتین. در حالت عادی این موقع سال برنامهها خیلی فشرده میشن. در هر صورت بهتون تبریک میگم.
YOU ARE READING
•Melantha•
Fanfiction『Couple: Yizhan』 『Writers: Meilin & Hibou』 『Genre: Smut, Romance, Angst』 خلاصه: -هیچکس نمیتونه از عواقب تصمیماتش فرار کنه، همه محکوم به پذیرفتن تاوانن. جزای یه گناه برای هرکس متفاوته اما به یقین همه به یک اندازه درد میکشن. روزی، جایی، پس پلک گشوده...
