-Part 4

122 20 4
                                        

ییبو خیره به راه‌پله قلپی از قهوه‌ش خورد اما همون لحظه صورتش جمع شد:
-اَه یخ کرد.
سمت اتاقش رفت و ماگ قهوه‌شو روی میز رها کرد. نگاهی به صورت گریم شده‌ش و مخصوصا چشماش که با خط چشم مشکی و سایه قرمز آرایش شده بودن، انداخت. لبخندی زد:
-هنوز خوبه.
نگاهشو از آینه گرفت و به دمپاییای فانتزی رنگی‌رنگیش که به جای پوتینای بلند چرمش پوشیده بود، زل زد. زیر لب گفت:
-خیلیم بد نیست.
و بعد سمت در اتاق راه افتاد. وارد راهرو که شد رو به اتاق ژان قدم تند کرد. خیلی دوست داشت زودتر بدونه چه صحبتایی بین اون و دونگ‌می رد و بدل شده.

ژان صندلیشو رو به پنجره‌ی کنار میز چرخونده بود و عصبی مدام دکمه‌ی ته خودکارشو فشار می‌داد. با اینکه دونگ‌می خیلی از حرفاییو که ژان پیش‌بینی کرده بود، نزد ولی فکر کردن به حتی یکی از چیزایی که به زبون آورده بود، برای به هم ریختن اعصابش کافی بود. لحظه‌ای دکمه‌ی خودکارو داخل نگه داشت. البته که هیچکدوم به پای اتفاق و حرکات بعدیش وقتی با ییبو حرف می‌زد نمی‌رسیدن؛ طوری که باهاش حرف می‌زد و لمسش می‌کرد. ژان می‌دونست قبل از اینکه با پیاده کردن این برنامه موافقت کنه به همه چیز فکر کرده بود ولی حالا حس می‌کرد حتی نمی‌خواد ییبو توی هوایی که دونگ‌می استشمام می‌کنه، نفس بکشه چه برسه به اینکه تا اون حد نزدیکش بشه. حتی سکوت بینشون ژانو تا سر حد مرگ آزار می‌داد و باعث می‌شد بخواد کاری برای فهموندن این موضوع به دونگ‌می انجام بده.

با صدای تقی به خودش اومد و نگاهی به خودکار انداخت؛ فشار بیش از حدی که بهش آورده بود، باعث شده بود فنرش بشکنه. کمی بعد بی‌توجه روی میز پرتش کرد و همزمان با بیرون دادن نفسش به پشتی صندلی تکیه داد. فقط امیدوار بود این نمایش هر چه زودتر تموم شه وگرنه مجبور بود مال خودشو راه بندازه. ییبو ضربه‌ای به در زد اما قبل از اینکه جوابی از ژان بگیره، درو باز کرد و داخل رفت. با حالتی اغراق‌شده تعظیم کرد و گفت:
-ممنون نیاز به تشویق نیست!
ژان سرشو سمت ییبو چرخوند و در حد یه لحظه نگاهی بهش انداخت:
-به عنوان یه بازیگر نسبتا تازه‌کار خیلی مایه می‌ذاری. شاید بهتر باشه خوانندگیو ول کنی.

ییبو سر بلند کرد و با چهره‌ای که ناخودآگاه کمابیش رنگ و بوی گیجی گرفته بود، پرسید:
-دیدی؟
ژان چشماشو بالا کشید:
-چیو؟
تعجب توی صورت ییبو جاشو به اخم پررنگی داد. درو پشت سرش بست و سمت میز ژان قدم برداشت:
-پس داشتی می‌دیدی.
ژان دوباره سرشو سمت برگه‌های جلوش چرخوند:
-اگه منظورت اجراته، آره.

ییبو فورا گفت:
-باید یه جور رفتار می‌کردم که خوشش بیاد. از قبل در مورد این چیزا صحبت کرده بودیم، خودت گفتی کاری کنم شک نکنه.
ژان این بار با کمی تاخیر سرشو بلند کرد و در کمال خونسردی گفت:
-من که چیزی نگفتم.
-ولی جوری رفتار می‌کنی که حس بدی بهم می‌ده.
ژان چندتا برگه رو جابه‌جا کرد:
-ولی جور خاصی رفتار نمی‌کنم.
سرشو سمت مانیتور چرخوند و ادامه داد:
-طرح یه سری ست جدیدو دادم. عکساشونو برات فرستادم، یه نگاهی بنداز.

•Melantha•Where stories live. Discover now