ژان اینو گفت و نگاهشو سمت ییبو بلند کرد. لحظهای نگاهش توی صورت اون چرخید و بعد با اشارهای بهش فهموند که گوشهی موهاشو درست کنه. ییبو دستی به همون قسمت از موهاش کشید:
-خوب شد؟
ژان سر تکون داد و بعد هردو سمت در ساختمون راه افتادن. چند دقیقهی بعد هر دو توی نشیمن خونهی بولین نشسته بودن و اون در حال ریختن نوشیدنی براشون بود. بولین بطری نوشیدنیو که نصف شده بود، روی میز برگردوند و لیوانش رو برداشت:
-به افتخار مهمونای عزیزم بنوشیم؟
ژان با لبخند کمرنگش تعارفوار گفت:
-دعوتمون کردین که خجالتزدهمون کنین؟ انتظارشو نداشتم.
-لطفا راحت صحبت کن.
بولین اینو گفت و رو به ییبو پرسید:
-مگه نگفتی چقدر نزدیکیم؟
ییبو تقریبا به زور لبخندی زد:
-ژان دیر صمیمی میشه.
ژان تظاهر کرد که غیررسمی صحبت کردن ناگهانی بولین اذیتش نکرده و لبخندشو حفظ کرد:
-در هر صورت ترجیح میدم این عادتو ترک نکنم.
بولین با خنده گفت:
-شیائو اینجا هم سخت میگیری.
ژان لیوانشو چرخوند:
-تا الان که خیلی مفید بوده.
بولین مردد سر تکون داد:
-حتما همینطوره.
و بعد نوشیدنیش رو سر کشید. ییبو لیوان نصفهی واینش رو روی میز گذاشت و گفت:
-هنوز کنسول قدیمی بازیت رو داری؟
بولین فورا جواب داد:
-معلومه.
-پس پاشو بریم میزو آماده کنیم. بعد شام میخوام مثل قدیما ببرمت.
و بلافاصله از جاش بلند شد و سمت راهرو رفت تا به آشپزخونه برسه. بولین هم از سر ناچاری از روی مبل پاشد و دنبالش راه افتاد:
-هنوز شکموئه.
ژان بدون حرفی فقط با نگاهش دنبالشون کرد. آشپزخونه به واسطهی پیچ راهرو و البته درش به پذیرایی دید نداشت. بولین بعد از طی کردن این مسیر دنبال ییبو وارد آشپزخونه شد. قبل از اینکه ییبو حتی سمتش برگرده گفت:
-این وسط بازیت گرفته؟
ییبو فورا سمتش برگشت و یقهشو کشید. همونطور که سعی میکرد سمت انتهای آشپزخونه هلش بده، با صدای خیلی آروم اما مملو از حرص پرسید:
-باز چی میخوای؟
بولین قبل از برداشتن قدم دوم سر جاش ایستاد و بیملاحظه و با شتاب دستشو به صورت ییبو زد تا اونو از یقهش جدا کنه:
-هوی چته؟!
اخم و تعجب همزمان روی صورت ییبو ظاهر شدن و درحالی که دستشو روی گونهش گذاشته بود، قدمی از بولین دور شد. بولین با چهرهای که ترکیبی از خشم و انزجارو به نمایش میذاشت، دستی به لباسش کشید و یقهشو صاف کرد:
-باز دو روز تو دست و پای آدم حسابیا بودی جوگیر شدی؟!
ییبو آروم و مردد پرسید:
-برای چی کشوندیش اینجا؟
-برای کاری که اگه عرضهی انجام دادنشو داشتی، بهت میگفتم.
ییبو فورا گفت:
-بولین خودت که میدونی هر کاری رو هروقت که خواستی انجام دادم. آخه... الان چی میخوای؟
بولین شمرده طوری که انگار ییبو یه بچه بود، جواب داد:
-گفتم کارم با شیائو تموم شده، اگه رابطهتو با سو خوب کردی ازش جدا شو.
دستاشو به سینه زد و ادامه داد:
-ولی خب حتی اگرم کر نباشی حافظهت دیگه به درد نمیخوره.
ییبو که هر لحظه نگرانتر و آشفتهتر میشد، گفت:
-هنوز... اونقدر ازش مطمئن نیستم باشه؟ هنوز به ژان نیاز داریم. به هر چی میپرستی التماس میکنم کاری نکن.
بولین یه دفعه با لحنی که انگار چند لحظهی دیگه از کوره در میره، گفت:
-قرار نیست تو بهم بگی چی کار کنم یا چی کار نکنم. همین که گذاشتم پاتو بذاری تو خونهم و بلایی سرت نیاد باید خوشحال و ازم ممنون باشی.
YOU ARE READING
•Melantha•
Fanfiction『Couple: Yizhan』 『Writers: Meilin & Hibou』 『Genre: Smut, Romance, Angst』 خلاصه: -هیچکس نمیتونه از عواقب تصمیماتش فرار کنه، همه محکوم به پذیرفتن تاوانن. جزای یه گناه برای هرکس متفاوته اما به یقین همه به یک اندازه درد میکشن. روزی، جایی، پس پلک گشوده...
-Part 11
Start from the beginning
