-اوه. بهش نمیاد از زیشن بزرگتر باشه.
ژان کمی چرخید و لیوانتقریبا خالی رو روی پاتختی گذاشت:
-خیلی چیزای دیگهم بهش نمیاد.
ییبو شونه بالا انداخت و باز آرومآروم مشغول نوشیدنیش شد. ژان همزمان با گذاشتن سرش روی بالشت نفسشو خسته بیرون داد. کمی بعد انگار که با خودش حرف میزد گفت:
-صبح باید مینگو بفرستم طرحارو بگیره.
-بعد باز فتوشات جدید داریم؟
ژان دستی به صورتش کشید و جواب داد:
-فکر نکنم فردا برسم چکشون کنم.
-پس حسابی کارات عقب افتاده.
ییبو اینو گفت و لیوانش رو که هنوز کمی نوشیدنی توش مونده بود، روی پاتختی گذاشت:
-چراغو خاموش کنم؟
ژان در جواب اوهومی گفت. ییبو ریموت کوچیکی رو از گوشهی پاتختی برداشت و چراغ رو روی حالت شب گذاشت تا فقط نور ملایمی کمی سقف رو روشن نگه داره. بعد کنار ژان دراز کشید و دستشو دور اون حلقه کرد. ژان مثل همیشه از روی عادت یه دستشو دور ییبو گرفت؛ هر چقدرم که اون شب از حرفا و کاراش عصبی شده بود بازم نمیتونست آغوششو پس بزنه مخصوصا اینکه همیشه به بهتر شدن حالش کمک میکرد. زیاد نگذشته بود که آروم شروع به نوازش بازوی یببو کرد. بعد از چند لحظهای آرامش و سکوت، ییبو پرسید:
-میخوای الان حرف بزنیم؟
ژان با کمی تأخیر گفت:
-اگه درست و حسابی بهم جواب میدی.
ییبو سرشو روی شونهی ژان گذاشت:
-خیلیخب.
ژان پرسید:
-اون شرکتا و برندا رو دونگمی انتخاب کرد؟
-آره، داره اینارو پیدا میکنه که مجبور نباشم با تو کار کنم. حتی گفت ضرر فسخ قراردادم اون بهت میده.
شاید اگه ژان اونقدر خسته نبود و سردرد نداشت با شنیدن این حرف خندهش میگرفت. در عوض گفت:
-چه دست و دلباز.
بعد از مکثی پرسید:
-نظر هانگشو در این مورد چی بود؟
ییبو خندید:
-جرئت میکنه موافق باشه؟
-پس نه اون موافق بود و نه به من گفتی.
-آم... صرفا... رفتم که باورش بشه.
ژان چند لحظه توی فکر فرو رفت و بعد گفت:
-چیز دیگهایم هست در مورد این یه هفته که بهم نگفته باشی؟
-آم... یه شب هم خونهش موندم.
ییبو بلافاصله ادامه داد:
-فقط چون تا دیروقت سر جلسه بودیم و خونهش خیلی نزدیکتر بود.
ژان چند لحظه چیزی نگفت؛ شاید داشت سعی میکرد به اعصابش مسلط باشه ولی در هر صورت قرار نبود دعوای دیگهای راه بندازه. در نهایت گفت:
-پس خیلی نزدیک شدین؟
ییبو نگاهشو به ژان دوخت:
-خوب نیست؟
ژان خنثی جواب داد:
-نه خوبه.
-سؤالات تموم شدن؟
ژان آرهای گفت، سرشو کمی روی بالشت جابهجا کرد تا گردنش راحت باشه و این برای هر دوشون به عنوان شب به خیری کفایت میکرد.
.
ییبو بعد از پیاده شدن از ماشین سمت ژان راه افتاد:
-یکم باهاش راه بیا خب؟ خیلی بحث کاری نکنین.
ژان که از روی عادت در حال مرتب کردن آستیناش بود، از حرفای تکراری ییبو آروم پوفی کشید:
-چرا تا این حد فکر میکنی بحث کاری بینمون پیش میاد؟ ادمینی سایت ربط چندانی به کار من نداره. یا نکنه بهش قولی توی این زمینه دادی؟
ییبو چشم چرخوند:
-تو پیش هر کسی که میشینی بعد چند دقیقه بحث غرق میشه توی کار.
-میتونم سعی کنم اینجوری نشه ولی میدونی که مردم از نظر واقعیم در مورد خیلی چیزای دیگه خوششون نمیاد.
YOU ARE READING
•Melantha•
Fanfiction『Couple: Yizhan』 『Writers: Meilin & Hibou』 『Genre: Smut, Romance, Angst』 خلاصه: -هیچکس نمیتونه از عواقب تصمیماتش فرار کنه، همه محکوم به پذیرفتن تاوانن. جزای یه گناه برای هرکس متفاوته اما به یقین همه به یک اندازه درد میکشن. روزی، جایی، پس پلک گشوده...
-Part 11
Start from the beginning
