ژان توی کسری از ثانیه تعجب خفیفشو که از دیدن مرد به وجود اومده بود، کنار زد و نهایت سعیشو کرد که مثل همیشه رفتاری متعادل داشته باشه. از جاش بلند شد و با لبخندی که به سختی مشهود بود، دست مردو فشرد:
-منم همینطور. خیلی وقته ندیدمتون.
آهسای با لبخند کمرنگی خطاب به ژان گفت:
-معرفی نمیکنی؟
ژان انگار که با حرف آهسای کاری که باید میکرد، بهش یادآوری شده بود گفت:
-آقای وانگ بولین، پسرعموی ییبو. بیشتر اوقات توی کنسرتا میبینمشون ولی نمیدونم چرا این بار انتظار نداشتم اینجا باشن.
آهسای از جاش بلند شد و با لبخند پررنگتری با بولین دست داد:
-از آشنایی باهاتون خوشحالم.
بولین هم با لبخندی جواب آهسای رو داد:
-شما باید رئیس استایلیا¹ باشین درسته؟ منم از دیدنتون خوشحالم.
آهسای سر تکون داد و گفت:
-درسته.
کمی سرشو خم کرد و ادامه داد:
-شما دو نفر واقعا شبیه همین. آدم تصور میکنه دوقلویین.
بولین با تکخندهای جواب داد:
-شاید بشه گفت واقعا برادریم. ییبو از وقتی پدر و مادرش فوت کردن پیش ما زندگی میکرد.
ابروهای آهسای کمی بالا پریدن:
-اوه.
جیانیو نیمنگاهی به آهسای انداخت و با لحن همیشگیش گفت:
-فکر نکنم امشب بیشتر از این دراما بخوایم نه؟
چائوشینگ فورا و البته نامحسوس آرنجشو بهش زد؛ جیانیو قطعا در صورتی که کسی جلوشو نمیگرفت، به تنهایی و با چند کلمه میتونست جلوی آدمای جدید خرابشون کنه. آهسای نگاهی به جیانیو انداخت و بعد رو به بولین گفت:
-بهشون اهمیت ندین.
به صندلی کنارش اشاره کرد:
-پیشمون بشینین.
ژان سر جاش برگشت و مثل قبل پاشو روی پاش انداخت. شاید واقعا ترجیح میداد با حس و حال الانش فقط خودشون اونجا باشن ولی خب راهی برای خلاص شدن از شر بولین وجود نداشت. آهسای رو به بولین پرسید:
-سر همهی کنسرتا میرین؟
بولین با لبخند کمرنگی جواب داد:
-تا جایی که بتونم سعی میکنم از ییبو حمایت کنم.
آهسای سر تکون داد:
-چقدر خوب که کسی مثل شما رو داره.
جیانیو صرفا به قصد ادامه دادن حرف آهسای گفت:
-مورد نادریه، معمولا خونواده توی اینجور چیزا آدمو همراهی نمیکنن نه؟
آهسای درحالی که خندهش گرفته بود، نیمنگاهی به جیانیو انداخت:
-خونوادههای سالم از این کارا زیاد میکنن. یه چیزایی نگو که همه بفهمن کلا از این قید و بندا آزادی.
چائوشینگ بلافاصله خندهش گرفت و با حالتی اغراقآمیز دستشو روی شونهی جیانیو کشید:
-اشکال نداره، من ازت حمایت میکنم.
جیانیو دستشو کنار زد و با لبخندی شیطنتآمیز گفت:
-به نظرم از سارا حمایت کن شاید این دفعه تونست حداقل وارد ردهبندی آیدلا بشه.
چائوشینگ خواست جوابشو بده که ژان برای جلب کردن توجهش به صحنه و البته ساکت کردنش دو بار بشکن زد. کمی بعد چراغای سالن خاموش و در عوض چراغای اطراف استیج به تدریج روشن شدن.
بعد از اینکه یه دور دیگه تمام گریم، لباس و اتصالات میکروفون ییبو چک شدن با قدمای تندی بعد از بکدنسرا روی صحنه رفت و سر جایی که براش تعیینشده بود، ایستاد. موقع تست صدا کمی ایرفون توی گوششو جابهجا کرد و همزمان با بیرون دادن نفس عمیقش نگاهشو سمت بخش ویژهی سالن کشید. نیاز بود کمی چشماشو ریز و درشت کنه تا بتونه چهرهها رو تشخیص بده و اولین نفری که در کمال ناباوری شناخت، ژان بود. هیچ ایدهای نداشت که چرا ژان باید بدون گفتن بهش اونجا میاومد یا حداقل مطمئن بود اونقدر سرش شلوغ بوده که برنامههای خودشو به خاطر کنسرت کنسل نکنه.
انتظار دیدن بولینو داشت پس اونقدر بهش توجه نکرد ولی توی اون لحظه حضور این دو نفر کنار هم ثانیه به ثانیه اضطرابشو بالا میبرد. هنوز خیلی از شروع این حالتش نگذشته بود که توجه بولین و ژان به طرف دیگه جلب شد و ییبو با دنبال کردن نگاهشون چشمش به فاجعهی سوم افتاد؛ دونگمی. شک نداشت لحظهای توانایی نفس کشیدنشو از دست داد چون حس میکرد هوای کافی بهش نمیرسه. حتی کابوساش هم نمیتونستن به طور تصادفی همچین اتفاق شومیو براش رقم بزنن.
با شنیدن صدای ضعیف یه نفر که میخواست مطمئن شه آمادهی شروع هست یا نه، تلاش کرد آب دهنشو قورت بده ولی نتونست و در عوض حس کرد چیزی داره از حلقش بالا میاد. وقتی به خودش اومد با نهایت سرعت درحالی که دستشو جلوی دهنش گرفته بود، سمت پلههای استیج دوید.
بولین که تمام مدت برای اومدن دونگمی لحظهشماری میکرد، فورا از جاش بلند شد و سمتش رفت:
-خانم سو! خیلی از دیدنتون خوشحالم.
روبهروش که رسید دستشو دراز کرد و گفت:
-وانگ بولین، پسرعموی ییبو.
دونگمی به محض شنیدن حرف بولین لبخندی زد و مثل همیشه با تن صدایی کنترلشده ولی لحنی که هیجانی گرمو به مخاطبش القا میکرد، گفت:
-آقای وانگ، چقدر خوب که بالاخره تونستیم همو ملاقات کنیم.
از سر ذوقِ به سختی پنهانشدهش بدون توجه به اینکه بولین قبل از اون دستشو دراز کرده بود، دستشو نرم فشرد:
-ییبو خیلی از شما تعریف میکنه، واقعا برای این دیدار مشتاق بودم.
با شروع شدن حرفای پر آب و تاب و تعارفوارشون که باعث انزجار ژان میشد، اون تونست از شوک دیدن دونگمی بیرون بیاد. خشمش به طرز وحشتناکی دلش میخواست به خاطر هفتهی گذشته با دونگمی درگیرش کنه ولی ژان حتی اونقدر حوصله نداشت که بخواد فکر کنه دونگمی به چه قصد دیگهای جز چسبیدن به ییبو اونجا اومده. برخلاف آهسای، چائوشینگ و جیانیو که همیشه دنبال بحث و داستان جدید بودن و حواسشون به دونگمی و بولین بود، نگاهشو سمت صحنه چرخوند و اون لحظه بود که متوجهی عجلهی ییبو موقع پایین دویدن از روی سن شد. اخم کمرنگی روی صورتش نشست؛ با اینکه اونقدر واضح صورت ییبو رو ندید ولی حالتش طوری نبود که بتونه خوشبینانه فکر کنه پس از جاش بلند شد و بدون توجه به چائوشینگ که صداش زد، از در ورودی اون بخش گذشت.
ییبو با عجله از کنار تمام کسایی که توی بکاستیج با نگرانی حالشو میپرسیدن، رد شد و خودشو به سرویس رسوند. سمت روشویی رفت و ثانیهای نگذشت که محتویات معدهشو بالا آورد. با دستای لرزونش شیر رو باز کرد و آبی به صورتش زد. به شدت از صحبتایی که ممکن بود بین بولین، ژان و دونگمی رد و بدل شه وحشت داشت. نمیدونست اونا تونسته بودن با هم حرف بزنن یا نه اما هر اتفاقی که افتاده بود یا قرار بود بیفته، بدون شک تبدیل به یه آبروریزی بزرگ میشد.
YOU ARE READING
•Melantha•
Fanfiction『Couple: Yizhan』 『Writers: Meilin & Hibou』 『Genre: Smut, Romance, Angst』 خلاصه: -هیچکس نمیتونه از عواقب تصمیماتش فرار کنه، همه محکوم به پذیرفتن تاوانن. جزای یه گناه برای هرکس متفاوته اما به یقین همه به یک اندازه درد میکشن. روزی، جایی، پس پلک گشوده...
-Part 9
Start from the beginning
