ژان اضافه کرد:
-البته به جز وقتایی که هانگشو رو میپیچونی.
ییبو سر تکون داد:
-نه خودم از پسش برمیام، استراحتامو به زور هم که شده میگیرم.
سارا نگاهی به ییبو انداخت و گفت:
-خوششانسیا. من یه بار مدیر برنامههامو بپیچونم یه بساطی راه میندازه که از زنده بودنت پشیمون شی.
ییبو خندید:
-باید از اول یه جوری برخورد میکردی که حساب کار بیاد دستش.
قبل از اینکه سارا چیزی بگه صدایی به گوش همهشون رسید:
-وانگ ییبو؟!
ییبو نیمنگاهی به پشت سرش انداخت و با پسر و دختر جوونی که سمتشون میاومدن، مواجه شد. زیر لب گفت:
-شروع شد...
جیانیو با خنده کمی آروم گفت:
-اوه لو رفتیم. کسی که چیزی همراهش نیست؟
نگاه ژان بلافاصله توی سالن چرخید. وقتی بادیگاردشو ندید دنبال کسی شبیه مسئول یا سرپیشخدمت گشت و به نفع کل کارکنا و مدیر کلاب بود که اون فرد زودتر جلوی چشمش ظاهر بشه. وقتی اون دو نفر نزدیکتر رسیدن دختر با ذوق گفت:
-باورم نمیشه اینجا میبینمتون! من عاشق تکتک آهنگا و فیلماتونم! حتی ادمین یکی از فنپیجاتونم!
ییبو لبخند کمرنگی رو روی لباش نشوند و سر تکون داد:
-آها، ممنون.
چائوشینگ همونطور که لیوانشو آروم میچرخوند، ابروهاشو بالا انداخت:
-مردم چه فنای فعالی دارن.
همون لحظه نگاهش به چشمغرهی سارا افتاد و خودشو مشغول نوشیدنیش کرد. دختر که همچنان با ذوق به ییبو زل زده بود، گفت:
-میشه یه عکس باهاتون داشته باشم؟!
ییبو مردد گفت:
-آم... خیلیخب.
قبل از اینکه ژان چیزی بگه ییبو لمس کوتاهی روی شونهش به جا گذاشت و بعد سمت دختر رفت. ژان به سختی خودشو ساکت نگه داشت و در عوض همونطور که خیره ییبو و اون دخترو تماشا میکرد، شروع به فشردن شستش به انتهای قاشقش کرد. جیانیو کمی سمت آهسای خم شد و زمزمه کرد:
-به نظرت اگه مدیر اینجا جلوی همهمون زانو بزنه ژان راضی میشه؟
آهسای با همون تن صدا جواب داد:
-تا یه ثانیهی پیش شاید ولی الان دیگه نه.
پسری که همراه دختر بود، همچنان سرجاش ایستاده بود. بعد از اینکه برای چند لحظه اونارو تماشا کرد، باز نگاهشو به ژان و بقیه داد. بعد از مکث کوتاهی رو به سارا پرسید:
-شما هم خوانندهای؟
سارا با لبخندی سر تکون داد و گفت:
-با عکس راحت نیستم اما اگه امضا بخوای حتما.
پسر جواب داد:
-نه از سیپاپ خوشم نمیاد.
آهسای و جیانیو فورا به گوشهای خیره شدن و به سختی جلوی خندهشون رو گرفتن. سارا چشمغرهای به پسر رفت و خودشو مشغول غذاش نشون داد. چند لحظه بعد دختر خطاب به پسر گفت که چند تا عکس ازشون بگیره. بالاخره با رضایت دادن دختر به کافی بودن عکسا، پسر گوشی دختر رو بهش برگردوند و با خنده رو به ییبو گفت:
-ولی کاش بالاخره میفهمیدم زنی یا مرد.
دختر فورا گفت:
-چن!
پسر بلافاصله دستاشو به نشونهی تسلیم بالا گرفت و با خندهای حتی بلندتر از قبل خطاب به دختر گفت:
-آخه پاهاشو ببین از مال توام بهترن.
ییبو ناخودآگاه با اخمی نگاهی به لباساش انداخت. توی همین فاصله خون ژان با شنیدن این حرف به جوش اومد. قاشقو تقریبا توی بشقاب انداخت و بیتوجه به پرت شدن صندلی از جاش بلند شد. نگاه خیرهش در حال سوراخ کردن صورت پسر بودن. با صدایی که از خشم تقریبا دو رگه شده بود، گفت:
-میخوای بدونی چی خندهداره؟
حتی ثانیهای به پسر فرصت اینو نداد که حرفشو بشنوه، با قدم بلندی جلوش رسید و با چنان قدرتی مشتی توی فک پسر زد که روی زمین پرت شد. همه چیز اونقدر سریع اتفاق افتاد که چائوشینگ و جیانیو فقط تونستن از جاشون بپرن. چائوشینگ که از بقیه به ژان نزدیکتر بود، خودشو جلوی ژان انداخت تا از پسر دورش کنه:
-خیلیخب ژان آروم باش...
ژان این بار جوری داد کشید که صداش توی سالن پیچید:
-این که خیلی خندهدارتر بود، چرا الان نمیخندی؟!
چائوشینگ به قصد عقب روندنش دستشو سمتش دراز کرد ولی ژان بلافاصله دستشو با شتاب کنار زد و درحالی که انگشتشو تهدیدوار سمت چائوشینگ گرفته بود، گفت:
-بهم دست نزن! هزار بار گفتم وقتی عصبانیم بهم دست نزن!
چائوشینگ فورا دستاشو بالا گرفت ولی تلاش کرد همچنان جلوی ژان بایسته:
-خیلیخب خیلیخب سعی کن آروم باشی باشه؟ من درستش میکنم خب؟
دختر بالای سر پسر رفته بود و سعی میکرد بلندش کنه. پسر پشت دستشو روی دهنش کشید و خونی شدن دستش رو برای چند لحظه تماشا کرد. درحالی که دختر زیر بازوشو گرفته بود و تلاش میکرد توی حفظ تعادل کمکش کنه، پسر با حرص داد زد:
-چه مرگته مرتیکهی وحشی؟! بدبختت میکنم!
ژان که از شنیدن این حرف تا حدی به وجد اومده بود، عصبی پوزخندی زد:
-این میفهمه داره با کی حرف میزنه؟
چائوشینگ که میتونست حس کنه ژان هر لحظه داره عصبانیتر از قبل میشه، با وجود اینکه خودشم در حال مضطرب شدن بود کمی آرومتر گفت:
-ژان دورمون پر از آدمه، هر کدوم حداقل یه گوشی برای فیلمبرداری دارن...
ژان انگار که حرفشو نمیشنید بیتوجه بهش دوباره سمت پسر قدم برداشت:
-مشتاقم بدونم چی کار بلدی بکنی.
آهسای نگاهشو از سارا که دستشو جلوی صورتش گرفته بود و میزو ترک میکرد، گرفت و به ییبو زل زد. آروم ولی با حرص خطاب بهش گفت:
-نمیخوای جلوشو بگیری؟!
ییبو فورا جواب داد:
-فکر کردی الان میفهمه؟!
به اندازهی یه قدم بین ژان و پسر فاصله بود که پسر فورا چاقوی جیبی کوچیکی از توی گردنبند صلیبش بیرون کشید و سمت ژان حملهور شد. چائوشینگ لحظهای با دیدن چاقو شوکه شد و بیاختیار عقب رفت.
ژان بلافاصله و بیشتر از روی غریزه تیغهی چاقو رو گرفت. دست پسرو کشید و طوری پیچوندش که چاقو کمی دورتر روی زمین پرت شد. به محض اینکه یه نفر با دیدن چاقوی خونی جیغ کشید وحشتو به بقیهی افراد منتقل کرد و باعث شد همه از جا بلند شن و جیغ و داد و همهمه کل سالنو پر کنه. ییبو که با دیدن چاقو انگار دیگه متوجه اطرافش نبود، نگاهشو به دست ژان که خون از نوک انگشتاش جاری بود، دوخت. این درگیری کوتاه و البته غیرمنتظره اونقدر سریع جلوی چشمش اتفاق افتاده بود که نمیتونست درکش کنه.
BINABASA MO ANG
•Melantha•
Fanfiction『Couple: Yizhan』 『Writers: Meilin & Hibou』 『Genre: Smut, Romance, Angst』 خلاصه: -هیچکس نمیتونه از عواقب تصمیماتش فرار کنه، همه محکوم به پذیرفتن تاوانن. جزای یه گناه برای هرکس متفاوته اما به یقین همه به یک اندازه درد میکشن. روزی، جایی، پس پلک گشوده...
-Part 6
Magsimula sa umpisa
