دونگ‌می به محض اینکه جلوش رسید دستاشو دورش حلقه کرد و توی بغل گرفتش. شاید خودشم دلیل این حرکت ناگهانیو نمی‌دونست ولی حس می‌کرد برای چند لحظه‌ام که شده بهش نیاز داره‌. ییبو از این نزدیکی راحت نبود، مخصوصا اینکه تقریبا لخت بود. برای فتوشاتای محصولای جدید شرکت یه ست چرم براق پوشیده بود و فقط روبدوشامبر بلندش تا حدی بدنشو مخفی کرده بود. با وجود دستای دونگ‌می دورش کمی خودشو از اون فاصله داد و آروم گفت:
-ببخشید اینجوری راحت نیستم.

دونگ‌می با شنیدن حرفش کمی گیج قدمی ازش دور شد و قبل از اینکه حتی تلاش کنه چیزی بگه زبونش با دیدن سر و وضع ییبو بند اومد؛ یه لباس‌زیر لامبادای چرم مشکی، دو نوار ضربدری روی هر نیپلش و چوکر به همون رنگ و جنس تنها چیزایی بودن که بدنشو تا حد کمی پوشونده بودن و دونگ‌می به قدری انتظار دیدن همچین چیزیو نداشت که خون به چهره‌ش دوید. بلافاصله قدم دیگه‌ای عقب رفت و از خجالت به زمین چشم دوخت:
-ب... ببخشید.
ییبو لبه‌ی روبدوشامبرشو بیشتر از قبل جلو کشید و گفت:
-اشکال نداره. فتوشاتا تموم شد داشتم می‌رفتم لباسمو عوض کنم. نگفتی چرا اینجایی.

دونگ‌می با دوباره فکر کردن به حرفای خودش و ژان موفق شد خودشو جمع و جور کنه. جواب داد:
-اومده بودم با شیائو حرف بزنم، همونطوری که گفتم.
ییبو فورا پرسید:
-چی شد؟ چی گفت؟
دونگ‌می نمی‌دونست چطور می‌تونست حرفای خودش و ژانو برای ییبو خلاصه‌ کنه پس گفت:
-چیز خاصی نگفت. فعلا در همین حد که جوابشو مثل خودش داده باشم پیش رفتم‌‌.
نگاهشو سمت ییبو کشید و ادامه داد:
-ولی اگه حتی یه بار دیگه کاری انجام بده که ناراحتت کنه مطمئن می‌شم برند و کمپانیشو از دست بده.

ییبو لبخند بزرگی به دونگ‌می زد و بوسه‌ای روی گونه‌ش نشوند:
-مرسی.
لبخندی روی لبای دونگ‌می بدون اینکه بتونه کنترلش کنه، نقش بست. انگار که لحظه‌ای دوباره یادش افتاده بود ییبو چی پوشیده سرشو سمت دیگه چرخوند:
-خیلی‌خب دیگه برو لباساتو عوض کن، با این سر و وضع سردت می‌شه.
ییبو سر تکون داد:
-بعدا می‌بینمت. بازم ممنون.

دونگ‌می که ناخودآگاه به احساس نگرانیش افزوده شد، آروم دست ییبو رو گرفت و گفت:
-مراقب خودت باش، باشه؟
ییبو دست دونگ‌می رو بالا آورد و به گونه‌ی خودش چسبوند:
-باشه، تو هم.
بوسه‌ای پشت دستش نشوند و ادامه داد:
-شب بهت پیام می‌دم.
-شاید یکم دیرتر زنگ زدم، یه قرار ملاقات دارم.
با دست دیگه‌ش پیشونیشو ماساژ داد:
-کل هفته ذهنمو مشغول کرده.

نگاه ییبو چند لحظه توی صورت دونگ‌می چرخید. بعد از مکثی چند تار از موهاشو پشت گوشش فرستاد و پرسید:
-چی شده؟
-عذر یکیو که توی واحد مالی کار می‌کرد خواستم حالا شروع کرده شکایت و ادعاهای بی‌پایه و اساس‌، تا خودمم نباشم نه خودش نه وکیلش یه کلمه حرف نمی‌زنن. فقط وقتمو تلف می‌کنه.
ییبو نفسشو با صدا بیرون داد:
-اگه کاری ازم برمی‌اومد حتما بهم بگو. خیلی هم اعصاب خودتو خرد نکن، اینا تهش دنبال پولن.

دونگ‌می سری تکون داد و کمی بعد که حس کرد سکوتش فضا رو عجیب می‌کنه، گفت:
-من دیگه می‌رم.
ییبو با لبخند سر تکون داد و چشمکی بهش زد:
-تو بی‌نظیری، می‌دونی که؟
درحالی که دونگ‌می سعی می‌کرد لبخندش بیش از حد بزرگ نشه، نفسشو بیرون داد:
-باید تو پروفایلت بنویسن عادت داری مردمو خجالت بدی‌.
-من فقط واقعیتا رو می‌گم.

دونگ‌می که چاره‌ای جز تسلیم شدن نداشت، سرشو با چاشنی‌ای از تاسف به طرفین تکون داد. کمی بعد وقتی نگاهش به ساعت مچی رزگلدش افتاد گفت:
-دیگه واقعا باید برم.
ییبو روی گونه‌ی دیگه‌ی دونگ‌می بوسه‌ای نشوند:
-فعلا.
دونگ‌می تک‌خنده‌ی بی‌صدایی کرد و به تقلید از ییبو گفت:
-فعلا.

برخلاف میلش دست ییبو رو ول کرد و سمت راه‌پله‌ی انتهای راه‌رو قدم برداشت. وقتی از سری اول پله‌ها پایین رفت و دیگه حتی موهاش توی دید نبودن ژان درست مثل کل مدت زمانی که پشت در اتاقش ایستاده بود، بی‌صدا با فشار کمی لای درو بست.

•Melantha•Where stories live. Discover now