دونگ‌می با لبخند بزرگ‌تری تشکر کرد و گفت:
-شما هم حتما سرتون حسابی شلوغه پس بیاین مقدمه‌چینی‌ها رو کنار بذاریم. رک بگم، چیزایی شنیدم که منو درمورد ذهنیتی که از شما داشتم مردد کرده.
اخم کمرنگی از سر گیجی روی صورت ژان نشست:
-چه چیزایی؟
-شما می‌خواین سهم خریدتون از شرکتای منو بیشتر کنین درسته؟
-درخواست‌نامه یا چیز دیگه‌ای با این عنوان به دستتون رسیده؟
دونگ‌می تکیه‌شو به پشتی صندلیش داد و گفت:
-می‌خواین بگین کاری در این مورد نکردین؟

-بخوام روراست باشم نه هنوز هیچ کاری که توی حیطه‌ی تواناییام به چشم بیاد در موردش انجام ندادم.
دستاشو روی میز توی هم قفل کرد و با کمی تاخیر ادامه داد:
-می‌دونم شما حساب و کتاب دقیقی دارین برای همینم هست که توی کارتون خوب به حساب میاین ولی این انتقادو از من قبول کنین.
کمی شمرده‌تر گفت:
-هنوز توی انتخاب جا برای خوابوندن سرمایه‌تون کمی ضعیف عمل می‌کنین.

دونگ‌می یه ابروشو بالا انداخت و سرشو کمی کج کرد:
-و شما اونی هستین که باید سرمایه‌مو سرش قمار کنم؟
ژان به پشتی صندلی تکیه داد:
-من ترجیح می‌دم آمار و اعداد جوابتونو بدن، همونطور که باعث شدن این همه مدت معامله‌های دو سر سود داشته باشیم.
-اگه تا این حد به خودتون مطمئنین چرا به تهدید رو آوردین؟

ژان این بار لبخند کمرنگی زد و جواب داد:
-شما یه سقف در نظر گرفتین که من توی مدت کوتاهی بهش رسیدم، فکر می‌کنم بد نباشه مقیاستونو تغییر بدین. می‌تونم قول بدم که هر دومون حتی بیشتر سود می‌کنیم.
-سؤال من این نبود، اول بهم بگین چرا با استفاده از بقیه و به خصوص با تهدید شروع کردین.
-حقیقتش بعید می‌دونستم طور دیگه‌ای بشه توجه آدمی با روحیات شما رو جلب کرد و تا حدی خوشحالم که باعث شده جدی‌تر با موضوع برخورد کنین.
دونگ‌می چند لحظه‌ای خیره به ژان موند و بعد سر تکون داد:
-در موردش فکر می‌کنم ولی دیگه نمی‌خوام بشنوم اذیتش کردی.

از جاش بلند شد و ادامه داد:
-وگرنه دیگه هیچ معامله‌ای نخواهیم داشت.
ژان هم به تقلید ازش ایستاد:
-فکر نمی‌کنم اونقدر کم سن و سال باشه که تا این حد به نگرانی شما نیاز داشته باشه. بعدشم اون بهترین مدلیه که تا حالا استخدام کردم، قصد ندارم فراریش بدم.
با قدمایی نه‌چندان سریع از پشت میزش کنار اومد و ادامه داد:
-به هر حال از اینکه بهم سر زدین خوشحال شدم.
نگاهشو سمت دونگ‌می بلند کرد:
-ولی دفعه‌ی بعد یه تماس کفایت می‌کنه‌.
در آخر لبخند کوتاه دیگه‌ای تحویلش داد:
-روز خوش.

دونگ‌می حتی سعی نکرد برای حفظ ظاهر هم که شده باز لبخندی به ژان بزنه:
-روز خوش.
اینو گفت و سمت در رفت. از اتاق که بیرون زد، اولین کسی که چشمش بهش افتاد، ییبو بود که با روبدوشامبر بلند مشکی و یه ماگ توی دستش سمت اتاقی می‌رفت. حرف زدن با ژان کلافه‌ش کرده بود ولی دیدن ییبو ناخودآگاه باعث شد کمی احساس بهتری پیدا کنه. همونطور که سمتش قدم برمی‌داشت، صداش زد‌. ییبو سمت دونگ‌می برگشت و با دیدنش تعجب کرد. ناخودآگاه با دست خالیش لبه‌ی روبدوشامبرشو گرفت، کمی جلو کشید و همزمان لبخندی به دونگ‌می زد:
-اینجا چیکار می‌کنی؟

•Melantha•Where stories live. Discover now