Part32(عطر دلپذیر ارکیده)

485 124 133
                                    


-"خوب فکر کنم نفر اولی که باید خودشو معرفی کنه انتخاب شد.. پسر سنجابی ایی که کنار پنجره نشستی.. میتونی خودتو معرفی کنی؟"
جیسونگ با شنیدن صدای آروم مرد خود به خود از جاش بلند شد:"هان جیسونگ هستم"
مرد نیم نگاهی به موها و چشم های رویایی پسرک انداخت و لبخند زد.
چشم هایی به زیبایی اقیانوس و موهایی آبی تر از آسمونی که خدا آفریده!
اون پسر یکی از نعمت های قشنگ و کم یاب این دنیا بود.

با تحسین به جیسونگ خیره شد و زمزمه کرد
-"ممنون پسر سنجابی... خوب بقیه هم خودشونو معرفی کنن"
جیسونگ با پسرسنجابی خطاب شدنش اهی کشید و با حرص روی صندلیش نشست.
-"من که خودمو معرفی کردم چرا باز باید سنجاب صدام کنه؟"
اخمی کرد و به فلیکس خیره شد
-"از همین الان رو مخمه"
فلیکس سمت جیسونگ برگشت و با لحن پر انرژی ایی گفت:"هوممم...ولی خیلی جذابه. دکمه پیراهنش کم مونده از شدت فشار عضله هاش پاره بشه..تازه لبخندش هم خیلی مهربون و قشنگه.. فکر نکنم آدم بدی باشه"
جیسونگ اهی کشید وبه چشم هاش چرخی داد
-"چرا انقدر ظاهر بینی فلیکس"

اما فلیکس درست میگفت... اون مرد به طرز خاصی جذاب بود.
جوری که جیسونگ دلش میخواست باهاش لج کنه اما یک چیزی این وسط نمیذاشت...چون هردفعه میخواست سر کلاسش مسخره بازی در بیاره نگاه چان تو چشم خهاش زوم میشد و با مهربونی بهش خیره نگاه میکرد. همین بود که باعث میشد جیسونگ بیشتر گیج بشه که چرا اون مرد انقدر بهش زل میزنه؟

حقیقتا چیزی از کلاس ادبیات نمیفهمید..یک ساعتی میشد که چان داشت به آرومی داستان کلیشه ایی رومئو و ژولیت رو با اشتیاق تعریف میکرد و بچه ها با اینکه بارها اون داستان رو شنیده بودن، بازهم با اشتیاق گوش میدادن. این وسط انگار فقط جیسونگ بود که حوصلش سر رفته بود... اما صدای چان انقدر دلپذیر بود که جیسونگ حس کرد داره خوابش میبره..
پس فقط سرشو گذاشت رو میز و چشماشو بست.
انقدر خسته بود که زود چشم هاش گرم شد.

چان متوجه این بود که پسر خستست، پس برخلاف دبیرهای دیگه کاری به کار جیسونگ نداشت و گذاشت به خواب بره.. نسیم زمستونی از پنجره باز کلاس صورتش رو نوازش میکرد و بوی خوش شکوفه های گیلاس تو مشام جیسونگ میپیچید.. زیبایی طبیعت با صدای آروم و دلنواز چان ترکیب آرامش بخشی شده بود.
جیسونگ حتی نفهمید کی زنگ تفریح خورد. فلیکس بارها صداش کرد تا بیدارشه اما جیسونگ هنوزم تو رویاهای خودش و غرق خواب بود.

-"خدای من جیسونگ مثل مرده هایی پاشو دیگه"
جیسونگ دست فلیکس رو که روشونش بود پس زد و بدون اینکه چشم هاشو باز کنه زمزمه کرد:"نمیخوام بذار یه کم استراحت کنم"
-"باشه پس من تنها میرم بیرون هوا بخورم"
فلیکس با لحن دلخوری اینو گفت و جیسونگ با شنیدن صدای قدم های فلیکس که دور میشد لبخند آرومی زد.

خیلی خسته بود و انقدر غرق خواب بود که نمیتونست چشم هاشو باز کنه و پنجره بالای سرشو ببنده... باد سرد تر شده بود و بدنشو خشک میکرد.. تقریبا لرزه به تن پسر اورده بود...
همین حین متوجه شخصی شد که پنجره بالای سرشو بست اما جیسونگ خسته تر از این حرفا بود که چشم های گرم گرفتشو باز کنه.

 𝑨𝘶𝘳𝘰𝘳𝘢Where stories live. Discover now