Part9(دنیای بی رحم)

492 124 88
                                    


چیزی که دید رو باور نمیکرد!
نه نه‌..‌ امکان نداشت... امکان نداشت اون پیشی خودش باشه! پیشی کوچیکش روی سبزه های باغچه غرق در خون بود!
صداش انگار خفه شده بود.. میخواست فریاد بزنه اما لب هاش فقط میلرزیدن و کلمات نامفهومی از بین لباش بیان میشدن.
دست های لرزونشو سمت گربه کوچیکش برد و بدن بیجونشو در اغوش کشید.
اروم با انگشت هاش نوازشش میکرد و کنار گوشش با صدای لرزونش زمزمه کرد:"پیشی خوب میشی...خ..خوب میشی باشه؟ خوب میشی..."

اما اون حتی نفس هم نمیکشید!
جیسونگ فقط داشت انکارش میکرد... باور نمیکرد اون کوچولوی دوست داشتی الان مُرده باشه.
درسته فقط دوروز باهاش وقت گذرونده بود، اما جیسونگ واقعا تنها بود و این گربه تنها کسی بود که میتونست به درد و دلاش گوش بده و قضاوتش نکنه!
و حالا تصور نبودن اون گربه براش مثل جهنم بود..
اون هیچ وقت احساس تنفر به پدرش نداشت با اینکه بار ها پدرش بهش نشون داد که دوستش نداره.
جیسونگ هیچ وقت در برابر پدرش بدرفتار و سرکش نبود اما الان داشت حس تنفر رو بیشتر و بیشتر درون خودش حس میکرد.

تنفر نسبت به اون مرد که دیگه پدرش نمیدونست!
اون چه پدری بود که حیون مظلومشو کشته بود!
بدون توجه به اینکه لباسش داره خونی میشه گربه رو تو اغوشش فشرد و سمت خونه دوید.
در رو با دست های خونیش محکم باز کرد و با دردی که تو صداش بود فریاد زد:"چرا چرا اینکارو کردی؟ چرا همش میخوای بهم اسیب بزنی مگه من چیکارت کردم؟ اون..اون فقط یه حیوون بی ازار بود چرا به جاش منو کتک نزدی؟ کاری که همیشه خوب بلدی انجامش بدی! چرا کشتیش؟"
هق هق گریه هاش نمیذاشت به درستی کلمات رو بیان کنه. مادرش با چشم های اشکی سمت جیسونگ قدم برداشت:"پسرم...من نتونستم جلوشو بگیرم متاسفم"

خواست پسر عزیزشو تو اغوش بکشه اما جیسونگی که داشت از شدت غم به خودش میلرزید فریاد زد:"به من دست نزن..."
و حالا اشک هاش مثل سیل روی صورتش ریخته میشد.
پدرش بی تفاوت بهش خیره شده بود و جیسونگ قدمی به عقب برداشت و همونطور که با شدت و صدای بلندی گریه میکرد، گربه تو اغوششو به قفسه سینش فشرد و از خونه بیرون دوید
-"ولش کن بذار بره گشنش که بشه برمیگرده!"
این اخرین حرفی بود که از سمت پدرش شنید.. فقط میدویید.. بی هدف میدویید حتی نمیدونست داره کجا میره.
-"نه پیشی طاقت بیار.. م...میبرمت دکتر..."
اما از اینجا تا بیمارستان راه زیادی بود!
جیسونگ کلافه و اشفته با چشم های لرزون به اطرافش نگاه میکرد و دقیقه ایی بعد با چکیدن قطره بارون روی صورتش به آسمون خیره شد. طولی نکشید که بارون بارید و بدن جیسونگ زیر بارون خیس تر و لرزون تر شد.
نمیدونست باید چیکار کنه...چطور باید گربه تو اغوششو برگردونه؟ چطور باید روحشو برمیگردوند؟

دلش گرفته بود... دلش تنگ شده بود برای میو کردناش.. دلتنگ بود برای وقتی که منتظر به در نگاه میکرد که صاحبشو ببینه..چطوری باید نبودشو تحمل میکرد؟ داشت تو ذهنش دنبال این میگشت تا یه جوری گربشو برگردونه هرچند امکان نداشت.
دوباره گریه هاش شدت گرفت و با صدای بلند زیر بارون گریه میکرد و جسم خیس و بیجون گربه رو به قفسه سینش میفشرد
-"پیشی بیدارشو...خواهش میکنم"
زیر لب زمزمه کرد اما جوابی ازش دریافت نمیکرد. انقدر بی هدف زیر بارون راه رفته بود که کاملا خیس شده بود. اما حالا نمیدونست چجوری و چرا دم در خونه مینهو ایستاده و داره زنگ درشو فشار میده!
وقتی به خودش اومد که مینهورو متعجب جلوی در دید!
واقعا چرا تو این وضعیت به مینهو پناه اورده بود!؟

 𝑨𝘶𝘳𝘰𝘳𝘢Where stories live. Discover now