Part20(دوستت دارم)

755 154 358
                                    

همین حین با شدت از جاش بلند شد و از گلفروشی به بیرون دوید. قلبش محکم خودشو به قفسه سینش میکوبید.
اگه الان با هیونجین رو در رو حرف نمیزد هیچ وقت نمیتونست دیگه باهاش حرف بزنه.
باید به مرد میفهموند که با احساساتش چطور کنار بیاد. شاید این تنها فلیکس بود که میتونست پایه های رابطشون رو محکم کنه؟

نگاهشو بین همه عابر ها انداخت و خداخدا میکرد هیونجین زیاد دور نشده باشه که با دیدن مردی با موهای طلایی که پالتوی مشکی رنگی به تن داشت و سمت خیابون حرکت میکرد، قدم هاشو تند کرد و با شدت سمتش دوید.

-"اقای هوانگگگگ"
هیونجین لحظه ایی با شنیدن صدای آشنایی به اطرافش خیره شد. اما با ندیدن کسی قدمی روی خط عابر پیاده گذاشت.
چراغ قرمز شده بود و همه ماشین ها ایستاده بودن تا عابرها از خیابون عبور کنن.
هیونجین هم مثل همه عابر ها قدم برمیداشت.

همین حین دستی به بازوش چنگ انداخت و با شدت هیونجین رو سمت خودش برگردوند.
نگاه شوکه شدشو به پسر کک و مکی رو به روش داد که با چشم های مظلومش بهش خیره شده بود.
باد پاییزی موهای بلند هیونجین رو به بازی گرفت و دست های لرزون فلیکس محکم بازوهای مرد رو گرفته بودن.

هیونجین نگاهی به فلیکس انداخت و خواست چیزی بگه که پسرک بی اختیار روی نوک انگشت های پاهاش ایستاد تا همقد مرد بشه.
بدون مقدمه لب‌هاش رو روی لب های هیونجین گذاشت و هیونجین چشماش از شدت شوک تغییر سایز داده بودن و نفس کشیدن رو فراموش کرده بود!

عابرهای زیادی از کنارشون عبور میکردن و هرکودوم جور خاصی به اون دو مرد نگاه میکردن.
نگاه بعضیا پر از نفرت بود که چرا دو مرد باید به هم علاقه داشته باشن و وسط عابرپیاده همو ببوسن؟
و نگاه بعضیا پر از حس خوب بود که با بوسه اونها لبخند به لب هاشون آورده بود.
بعضی ها هم با تعجب بهشون خیره شده بودن و هیچ حرفی نداشتن.
هرکی هرجوری که عقیده داشت فلیکس و هیونجین رو قضاوت میکرد.
هیونجین متوجه همه اینها شده بود.

دست های فلیکس لای موهای بلند و خوش عطر هیونجین خزید و از نوازش کردن موهای بلند مرد لذت میبرد.
حالا هیونجین به ارومی و خیلی نرم لب پایین فلیکس رو بوسید و فلیکس از اینکه هیونجین جواب بوسه هاشو داد روی لب های قرمز مرد لبخند ریزی زد.

بالاخره سرهاشونو از هم فاصله دادن و هیونجین برای اینکه ممکن بود به زودی چراغ سبز بشه و موجب حجوم ماشین ها بشه، بی هیچ حرفی دست پسر رو گرفت و سمت گلفروشی کشوند.
دم در گلفروشی ایستادن و فلیکس نیم نگاهی به چهره مرد انداخت.

میخواست با دیدن چشم های هیونجین بفهمه مردبزرگ تر الان چه احساسی داره اما چیزی نمیفهمید.
هیونجین به گونه های رنگ گرفته فلیکس نگاهی انداخت و زمزمه کرد:"چرا بین همه عابر ها منو بوسیدی؟"

 𝑨𝘶𝘳𝘰𝘳𝘢Where stories live. Discover now