Part16(ستاره آسمونم باش)

642 145 204
                                    


همین کارش باعث شد به میز پشت سرش برخورد کنه و گلدون سفید رنگی که پر شده از گل های یاسی که فلیکس اورده بود، روی زمین افتاد و شکست!
هیونجین با شنیدن صدای شکستن چیزی از خواب پرید و همین که چشم هاشو باز کرد، چهره شوکه فلیکس رو در برابر بوم نقاشیش دید.
-"لی فلیکس!"

با شوک اسم پسر روصدا زد و فلیکس که انگار گناه نابخشودنی ایی انجام داده دستاش لرزید و ظرف سوپ از بین انگشت هاش روی زمین افتاد و به تیکه های کوچیکی تقسیم شد.
-"م...من...من مت..متاسفم"
فلیکس با صدای لرزون زمزمه کرد و از خودش متتفر شد که به حریم خصوصی هیونجین تجاوز کرده.

اما اثاری از عصبانیت توی چهره هیونجین نمیدید.
همین باعث میشد بیشتر از قبل خجالت زده بشه.
قدمی سمت جلو برداشت تا به سرعت از اون اتاق و خونه بیرون بره اما فریاد دوباره هیونجین باعث شد سر جاش متوقف بشه.
-"صبر کن تو پات شیشه خورده میره!"
هیونجین از جاش بلند شد و به ارومی سمت پسر اومد.
مچ دست فلیکس رو گرفت و با احتیاط از کنار شیشه ها عبورش داد.

فلیکس هنوزم بدنش میلرزید. هیونجین که متوجه بود پسر رو ترسونده دستشو زیر چونه فلیکس گذاشت و سرشو بالا اورد.
اروم با انگشتش گونشو نوازش کرد:"مشکلی نیست..."
فلیکس هول شده تعظیم کرد و با لحن لرزونی زمزمه کرد:"م..من...متاسفم...اقای هوانگ"
هیونجین نگاهی به بوم نقاشی که چهره فلیکس رو به زیبایی کشیده بود انداخت و سمتش قدم برداشت.

بوم نقاشی رو گرفت و دستی روی خاکی که روش نشسته بود کشید.
سمت فلیکس قدم برداشت و بوم رو سمتش گرفت
-"اینو... برای توکشیدم"
فلیکس که حالا کمی آروم شده بود لبخند کوتاهی زد و به چهرش که خیلی زیبا روی بوم نقاشی شده بود خیره شد.
هیونجین واقعا مهارتش تو نقاشی فوق العاده بود

-"من..بازم متاسفم که فضولی کردم اقای هوانگ"
هیونجین لبخندی زد و موهای فلیکس رو نوازش کرد:"به هر حال من میخواستم اینو بهت هدیه بدم بهتر شد که خودت دیدیش"
-"میشه بپرسم هدیه به چه مناسبتی؟"
هیونجین فلیکس رو کنار خودش روی تخت نشوند.
نگاهشو به چشم ها و لب های گلبهی رنگش داد و زمزمه کرد:"به خاطر اون گل های یاس"
فلیکس نمیتونست نگاهشو از لب های سرخ هیونجین برداره.
نمیدونست هیونجین هم نسبت بهش همین حس رو داره یا نه؟

فقط تنها چیزی که حس میکرد این بود که دلش میخواست اون لب‌ها رو ببوسه حتی اگه اشتباه بود.
اون میخواست بارها و بارها اشتباه کنه اگه قرار بود طعم شیرین اون لب هارو بچشه!
هیونجین غرق چشم های عسلی فلیکس شده بود جوری که انگار هیچی زیبا تر از اون چشم ها وجود نداشت.
چرا تک تک اجزای صورتش پرستیدنی به نظر میرسید؟

نفهمیدن چند دقیقه شده که به هم زل زدن اما تنها چیزی که هردو میدونستن کشش عجیبی بود که نسبت به هم داشتن.
نور قرمز رنگ خورشید داخل اتاق رو به رنگ نارنجی در میاورد.
شیشه های شکسته نور قرمز خورشید رو به رنگ نباتی روی دیوار های اتاق بازتاب میدادن.

 𝑨𝘶𝘳𝘰𝘳𝘢Where stories live. Discover now