Part1(افسانه خوناشام ها)

1K 171 143
                                    

آورورا (Aurora) نام الههٔ سپیده‌دم روم باستان است. به معنی لحظه طلوع و سپیده دم، سرخی شفق و هنگام سحر!

مقدمه-

در روزگاران قدیم، نخستین خوناشام های جهان که در دهکده های دور زندگی میکردند، میتوانستند مثل تمامی انسان ها زیر نور خورشید به زندگی عادی خود بپردازن.
همان زمان الهه ماه عاشق زیبا ترین و دلفریب ترین خوناشام آن دهکده شد!
اما خوناشام، عشقِ الهه ماه را بی رحمانه رد کرد و قلب الهه شکست. بعد از این اتفاق کینه عمیقی در دلِ الهه ماه جوانه زد و همین باعث شد الهه ماه تمام خوناشام هارا نفرین کند تا هنگام روز، زمانی که خورشید در آسمان بود هیچ وقت نتوانند زیر نور خورشید دوام بیاورند؛ جز شب ها که فقط زیر نور ماه میتوانند به زندگی بپردازند!
از آن پس، خورشید و نور دلیل مرگ تمامی خوناشام ها شد!

***

مرداب مشکی!
هوای مه گرفته و دشتی پر از گل های رز آبی!
درسته اون رز ها آبی بودن اما خون قرمزی که روی اونها ریخته شده بود، گلبرگ های ظریف گل های آبی رنگ رو به رنگ سرخ تغییر داده بودن!

میخواست به دست های خونیش و گل های خونی توجهی نکنه اما نمیتونست!
دنیاش داشت نابود میشد!
سکوت اون جنگل، انقدر کر کننده بود که انگار از گوش هاش داشت خون میومد!
صدای قدم های ارومش روی برگ های خشک گرفته تنها صدایی بود که توی اون دشت تاریک میپیچید!

نمیدونست چه اتفاقی برای قلبش افتاده، انگار داشت تو ژرفا غرق میشد!
داشت نفس میکشید اما احساس خفگی بهش دست داده بود!
داشت با چشم هاش روشنایی رو پیدا میکرد اما باز هم تاریکی میدید!
هوا سرد بود، باد زمستونی تنشو میلرزوند اما از درون داشت آتیش میگرفت!

شبیه روحی شده بود که گردباد پرتش کرده داخل باتلاق و دستی نیست اونو بکشه بیرون.
شبیه بچه ای شده بود که تنها وسط خیابون داره راه میره و کسی مراقبش نیست.
راه میرفت، بی هدف توی اون جنگل مُرده قدم میزد!
هیچوقت نمیدونست قراره روزی برسه که بگه من تنهام...
که بگه هیچ کسی نیست جز روحم که داخل جسمم حل شده.
یعنی کی دستاشو میگرفت تا پوست تنشو غرق خون نکنه؟!
اصلا کی از این حالش خبر داشت؟

زبونش قفل شده بود و کلمات داشتن از بدنش خونریزی میکردن بلکه بیان بشن!
اما صدایی از حنجرش بیرون نمیومد...
هر لحظه که بیشتر به روشنایی نزدیک میشد، پوست تنش بیشتر احساس سوزش میکرد.
اما بالاخره با دست های بیجون و خونیش درخت هارو کنار زد و حالا مِه دیگه از بین رفته بود.
خبری از مرداب و باغ گل های رز آبی نبود!

حالا خورشید داشت طلوع میکرد. با اینکه پوست تنش داشت کم کم تبدیل به خاکسترمیشد، روی سبزه ها افتاد.
به وضوح میتونست نرمی گل های ریز بابونه رو زیر پوست دستش حس کنه.
لبخند زد... لبخندش درد داشت اما باز هم لبخند زد.
استخون های تنش از درد التماس میکردن اما دیدنِ گل های آفتاب گردون، اون هم وقتی که خورشید داشت تازه از پشت ابر ها طلوع میکرد براش زیبا بود.

 𝑨𝘶𝘳𝘰𝘳𝘢Where stories live. Discover now