(شب)
بعد از بوسیدن لپ جهکیونگ خداحافظی کردم و به سمت عمارت کیم پا تند کردم به هرحال من دعوت بودم و خب یکم دیگه حرص دادن کیم که اشکالی نداشت، داشت؟
دستی به لباسام کشیدم و با پوزخند دستمو توی موهام فرو کردمبا ورودم به عمارت سریع به سمت جایی که حدس میزدم اونجا باشن رفتم و درست حدس زده بودم
+به به سلام هاربوجیه عزیزم
همشون با بهت بهم نگاه کردن
+چیه؟ خوشحال نشدید؟
٪تو اینجا چه غلطی میکنی؟
روی مبل تکنفره نشستم و به خانم سو که با لبخند بزرگی داشت بهم دست تکون میداد دست تکون دادم
+سلام خانم سو دلم واستون تنگ شده بود، اگر میشه واسم توت فرنگی بیارید
و بیشتر توی مبل فرو رفتم
+اینجا خونه شوهرامهها اومدم خودشونو ببینم
و به قلبم ضربهای زدم و به تهکوک که کنار هم نشسته بودن اشاره کردم
٪فکر میکنی من احمقم؟
از خانم سو تشکری کردم و ظرف توت فرنگی رو ازش گرفتم و روی پاهام گذاشتم و یکیشون ریلکس توی دهنم گذاشتم و با دهن پر گفتم
+اون که هستی...نه چیزه اومدم ببینم متراژ اینجا چقدره
کیم با بهت گفت
٪متراژ اینجا؟
+نمیگی؟ خودم متر کنم؟
تهیونگ با حرص گفت
×چی میخوای امگا؟
محتویات دهنم رو قورت دادم و گفتم
+چنگیز اینجارو خیلی دوست داره آخه حیاطش دلبازه و اینا دیگه تصمیم گرفتم اینجارو هم بردارم واسه خودم
کیم از جاش بلند شد و پیشونیش رو ماساژ داد که منم از جام بلند شدم و به قدمهام شروع کردم به اندازه گیری
٪گمشو بیرون
+چی؟
٪گمشو بیرون امگا
وقتی بوی رایحشو حس کردم قهقهه ای زدم
+اوه جناب کیم شما که هیچوقت از رایحه برای سلطه امگاها استفاده نمیکردی چیشد یهو؟
رایحش محو شد و بعر از نگاه عصبانیای که بهم انداخت با قدمهای بلند به طرف اتاقش رفت که داد زدم
+آره دقیقا همون اتاقی که الان توشی رو میخوام واسه خودم بردارم
و خندهای کردم
○جیمین بسه خواهش میکنم
با تعجب به سئوک که این حرف رو زده بود نگاه کردم، با شنیدن صداش و حس کردن رایحش که زمانی تنها راه آرامش من بود، حس کردم دلتنگی داره خفم میکنه دلم میخواست بغلش کنم و سرمو توی گردنش فرو کنم تا رایحش رو نفس بکشم، هم اون هم هانول که نگاهش رو ازم میدزدید
برخلاف حرف قلبم گفتم
+وای وای ببینید چه شخص مهمی گفت که بس کنم
و بعد قهقهه ای زدم
+ببین بچه صد دفعه بهت گفتم اینبارم میگم، نه خودت نه حرفات یه ذره هم اهمیت نداره واسم، اونی که قبلا میشناختیش مرد فهمیدی؟
YOU ARE READING
حامی(ویکوکمین)
Fanfictionجیمین وقتی تازه پا به نوجوونی گذاشت به دلایلی مجبور به نگهداری دوتا بچه شد و حالا که اون دو آلفا بزرگ شدن جیمین کاملا احساس خوشبختی میکنه. اما وقتی یهویی سر و کله ی خانواده ی هانول و سئوک(همونایی که جیمین بزرگشون کرد)پیدا شد همه چیز بهم ریخت و جیمین...