پارت ۹

2.6K 402 29
                                    

هوفی کشیدم و از جام پاشدم و رفتم طرف البوم عکسایی که از بچگی ازشون داشتم
همیجوری که عکسشونو نگاه میکردم اشکام هم راه خودشونو پیدا کردن با دیدن اخرین عکسی که توی شهربازی گرفته بودیم باهم و هر سه نفرمون لبخند بزرگی روی لبامون بود بلند تر شروع کردم به گریه کردن و روی صورتشون توی عکس رو بوسه زدم و آلبوم رو توی بغلم گرفتم
بعد از چند دقیقه آلبوم رو گذاشتم روی تخت و خواستم برم کمی آب بخورم اما با دیدن کارتی که روی زمین افتاده بود اخم کمرنگی رو صورتم نشست خم‌شدم و برش داشتم، روی کارت با دستخط زیبایی نوشته شده بود
(وکیل خانوادگی کیم، جانگ سونگ‌هیون....شماره تماس+++++++++)
با یاداوری اینکه بعد از سوختن خونه ی خانواده های سئوک و هانول وکیلشون اومد این کارت رو بهم داد و گفت یه روزي لازمم میشه و قول داد به خانواده کیم نگه که پسرا پیش منن ابروهامو بالا انداختم
توی یه تصمیم ناگهانی گوشیمو برداشتم و شمارشو گرفتم قلبم توی دهنم میزد اما لازم بود یه چیزایی رو بدونم
¥بله بفرمائيد
وقتی صدای محکم اون شخص توی گوشم‌پیچید شروع کردم به حرف زدن
+س..سلام ببخشید با آقای جانگ‌ تماس گرفتم؟
طرف اهم‌اهمی‌ کرد و با صدای نامطمئنی گفت:
¥درسته خودمم، شما؟
گوشیو توی دستم محکم تر گرفتم تا کمک کنه که صدام محکم تر باشه:
+آقای جانگ اگر میشه حضوری باهاتون صحبت کنم خیلی مهمه حرفام
خش خشی توی گوشم پیچید و بعد صدای وکیل جانگ:
¥راجب چ...
پریدم وسط حرفش
+خاندان کیم
مکثی کرد و بعد
¥باشه مشکلی نیست فردا بیاید به آدرسی که براتون ارسال میکنم
خوشحال خداحافظی کردم شاید اگر برم‌ پیشش کمک کنه تا ثابت کنم که بی گناهم و کاری نکردم

(صبح روز بعد)
عایش بلاخره بعد از کلی گشتن پیداش کردم دفتر زیبا و شیکی بود
+سلام خانم من با آقای جانگ‌وقت ملاقات داشتم
منشی که سرش توی برگه ها بود متعجب سرشو اورد بالا و نگاه کوتاهی بهم‌انداخت و گفت:
^شما آقای؟
+عامم پارک جیمین
چیزی یادداشت کرد و گفت:
^بفرمائید داخل
تعظیم کوتاهی کردم و بعد از تشکر پشت در چرمی ایستادم و در زدم بعد از اینکه مرد اجازه ی داخل شدن داد وارد اتاق تقریبا بزرگ شدم مردی‌ که تقریبا انگار چهل و پنج‌ سالش بود با استایل شیکی که دقیقا نشون میداد شغلش وکالته پشت میز نشسته بود:
+سلام آقای جانگ‌منو یادتونه؟
آقای جانگ چشماشو ریز کرد و با اخم ریزی گفت:
¥سلام پسر جون...اوه تو پارک جیمینی؟
+بله پارک‌جیمینم همون ک...
پرید وسط حرفم و گفت:
¥خب فهمیدم بیا اینجا بشین ببینم
و اشاره ای به صندلی ای که جلوی میزش بود کرد با قدم های آروم رفتم و روی صندلی نشستم
¥چیشد که سر زدی به اینجا؟
لبمو با زبونم خیس کردم:
+سئوک و هانول رو آقای کیم برد
دستاشو روی میز بهم قلاب کرد:
¥میدونم
متعجب سرمو ارودم بالا که گفت:
¥ببین جیمین رسما دوتا بچه رو از خاندان بزرگ کیم سپرده بودن به یه پسر بچه ی ۱۲ ساله که خودش مامان باباشو از دست داده و خب منم از دور حواسم بهت بود
با بهت دستمو گذاشتم روی دهنم
+اوه پس اون آدمای عجیب از طرف شما بودن
¥فکر کنم آره
بیخیال بحث شدم و ترجیح دادم برم سر اصل مطلب
+آقای جانگ، آقای کیم فکر میکنن من اموال پسراشو کشیدم بالا درحالی که همشو سپرده بودم به شما و حتی یه‌ذرشم استفاده نکردم بیاید بهشون بگید
و بعد آهی کشیدم و غمگین ادامه دادم:
.+آقای جانگ من خیلی به پسرا وابسته‌ام من ۱۳ سال رو با اونا زندگی کردم ۱۲ سال اول زندگیم خدمتکار‌ بودم و مثل بچه های دیگه بازی نکردم و بعدشم تنها شدم بدون پدر و مادر، به خودم اومدم دیدم دوتا بچه با لپای تپل و چشمای درشت قرمز و آبی بهم زل زدن، اولش پیش خودم‌گفتم که اونا خانوادشونو یادشونه اما هیچی یادشون نبود انگار فراموش کرده بودن مامان و بابا داشتن
لبمو گاز گرفتم و ادامه دادم:
+توی خرابه‌ها میخوابیدیم از خودم میگذشتم و گشنه میخوابیدم تا اونا یکم بیشتر غذا بخورن، کتک میخوردم تحقیر میشدم اما چه اهمیتی داشت وقتی میتونستم یکم غذا برای پسرام ببرم؟ توی نا‌امیدی و سیاهی اون تا بچه شده بودن نور امیدم همین الان هم حس میکنم اگر نباشن امیدی ندارم حس خفگی دارم
اشکامو پاک کردم و توی چشمای آقای جانگ که با دلسوزی بهم نگاه میکرد زل زدم وگفتم:
+آقای جانگ اگر اونجا اذیتشون کنن چی؟ آقای کیم(پدر سئوک) چرا گفت من نگهشون دارم؟ اونا که اینهمه فامیل داشتن
آقای جانگ پوفی کشید و درحالی که زنگی ظرف شکلات های روی میزو به طرفم میکشید گفت:
¥جیمین داستانش طولانیه میخوای بهش گوش بدی؟
+بله حتما
آقای جانگ تلفنشو برداشت و دکمه ای رو زد و بعد از چندلحظه خطاب به شخص پشت خط گفت:
¥خانم سو اگر میشه دوتا..
تلفنو از گوشش دور کرد و آروم‌گفت:
¥تو چی‌ میخوری جیمین؟
با لبخند معذبی دستمو آوردم بالا و گفتم:
+هرچی‌ باشه فرقی نداره
سرشو به عنوان تایید تکون داد و گفت:
¥دوتا قهوه بیارید با کمی‌ کیک...آره آره ممنون
تلفن رو قطع کرد :
¥ خب کجا بودیم؟
تا اومدم‌چیزی‌بگم‌گفت:
¥اها خب جیمین داستان برمیگرده به چندین سال پیش که آقای کیم جائه بدنیا اومد اون توی یه خانواده‌ی به شدت سختگیر و با قوانین سخت بزرگ شد حتی ازدواج آقای کیم هم با قوانین بود که باید با یه خاندانی وصلت میکرده که باعث قدرت بشه نه هرکسی، اما قبلش آقای کیم عاشق یه پسر از رده‌های متوسط جامعه شده
چشمام‌ گرد شد:
+آقای کیم گی‌ بودن و...
جانگ سرشو برای تایید تکون داد و جملمو کامل کرد:
¥و مجبور شد با یه دختر ازدواج کنه باورت میشه اون پسر رو جلوش سلاخی کردن؟
هینی کردم یعنی انقدر سختگیر بودن؟
¥وقتی کیم بزرگ پیر شد کیم جائه که جانشین و تک فرزند بود قدرتش رو بدست گرفت و تمام کارخانه ها و زمین هاش برای این پسر شد و باید اضافه کنم تموم دخترایی که متولد میشن توی این خاندان یا کشته میشن یا غیب میش‌..
با صدای در حرفشو خورد و بفرمائیدی گفت منشی سو درحالی که یه سینی دستش بود اومد جلو و بعد از معذرت‌خواهی فنجون ها و ظرف کیک رو جلومون گذاشت و با تعظیم کوتاهی رفت بیرون
نگاهی به وکیل کردم که دستشو دور فنجون حلقه کرد و ادامه داد:
¥آقای کیم ازدواج کرد اما خب وارث‌ آلفا مهمترین اصل توی خاندان کیمه برای همین هنوز تازه از ازدواجشون‌گذشته بود که خبر بارداری همسرش پیچیده شد اما خب اون یه پسر امگا بود متاسفانه اون بچرو کشتن و بعدی و بعدی و همشون امگا بودن البته یکیشون هنوز توی شکم خانم کیم‌ بود که برای اولین بار آقای کیم تصمیم گرفت به سونوگرافی برن و تشخیص داده شد دختره و سقط شداونا اکثرا از سونوگرافی خوششون نمیاد و خب فرقی هم نداره براشون دختر یا پسر امگا بیاد کشته میشه و اما اگر پسر آلفا باشه زنده میمونه و آموزش‌میبینه برای وارث بودن آخرین‌بار که خانم‌کیم‌ یه دختر باردار بود حاضر نشد دخترشو بکشن و بعد از عمارت بیرونش کردن و طولی نکشید که آقای کیم با یه زن آلفا ازدواج‌ کرد و اون زن سه تا پسر زایید هر سه تا آلفا بودن یو رام پدر سئوک و یوجین پدر هانول و پسر سوم دو یون و بعد کیم جائه یه زن آلفای دیگه گرفت و اون هم دوتا پسر زایید جونگ‌هو و هیم‌چان بعد به طرز عجیبی همین زن‌ یه دختر آلفا زایید همه منتظر بودن کیم‌ اون رو بکشه اما اینکارو نکرد اون دختر یونا بود
جانگ‌کمی‌از قهوش خورد و به من هم‌تعارف کرد قهومو‌که داشت سرد میشد رو بخورم مغزم از این حجم از اطلاعات داشت منفجر میشد
¥اون بچه ها توی شرایط سخت بزرگ‌ شدن مثلا صبح زود باید بیدار میشدن و توی زمان خاصی فقط غذا سرو میشد از تفریحات خبری نبود و حتی اونا حق نداشتن خیلی باهم حرف بزنن فقط باید روی درس و یادگیری چیزهای زیادی مثل زبان های مختف و..تمرکز میکردن همچیز زمان خاصی داشت باورت میشه یکبار یوجین داشته با یه پروانه حرف میزده و خب اون بچه خیلیم ذوق کرده بوده و بخاطرش تنبیه سختی میشه و بعد فوبیا میگیره و از پروانه ها میترسیده اونا همشو تحمل کرده بودن حتی وقتی بزرگ‌میشن با همون شخصی که مشخص شده بوده ازدواج میکنن همشون هم بچه ی آلفا بدنیا میارن به ترتیب نامجون و یونگی که از دویون بودن و بعد جین و هوسوک از دختر خانواده، یونا بودن اما همه تعجب کرده بودن اونا خیلی رایحه ی ملایمی داشتن ولی خب درواقع اهمیتی نداشت مهم این بود که آزمایشا میگفت اونا آلفان و بعد از اون تهیونگ پسر هیم‌چان و بعد جونگکوک پسر جونگ‌هو بدنیا اومد و بعد هانول پسر یوجین و سئوک پسر یورام بدنیا اومد اونا همونطور که پدراشون توی فاصله کمی ازدواج کردن، پشت سر هم بدنیا اومدن و نکته عجیی اینه که همشون شبیه بودن هرچند که برادر نبودن اما عجیب به کیم جائه رفته بودن حتی چهار نوه ی آخر خاندان کیم

پارت طولانی؟

آقا میخوام جدی باهاتون حرف بزنم ببینید الان همه‌ی ما درگیریم من نمیتونم تمام وقتمو برای نوشتن فیک بذارم:) من درسم تموم شده و باید کار کنم و و و به هرحال درگیری های خودمو دارم
من از اول توی اطلاعات نوشتم که توی هفته دوتا پارت میتونم آپ کنم و اگر شد بیشتر
بچه ها من جدا سعی میکنم تند تند پارت بذارم و سعی میکنم طولانی باشه اما جدا خودتون مشکل ندارید با اینکه داستانو فقط بنویسم بدون ویرایش و فکر کردن؟ من برای وقتی که میذارید ارزش قائلم این پارت ویرایش نشده و فقط یکبار خوندمش ببینم چی نوشتم
فقط لازمه اعتماد کنید بهم که دارم تلاش میکنم چیزی بنویسم که اونقدر مسخره نباشه پس صبر کنید و اگر‌ پارتا کوتاهه درک کنید مطمئن باشید من فیکمو ادامه میدم اما نظرتون و ووت‌هاتون بهم امید میده
(اگر راجب رابطه ها و اینا گیج شدید تو کامنتا بگید همونطور که گفتم فقط خواستم پارت طولانی بدم پس نتونستم درست ویرایش کنم)اگر فیکمو دوست دارید فقط صبر کنید و باهاش بیاید جلو من خودمم خواننده فیکای زیادی بودم و درکتون میکنم اما بهتره کمی هم خودتونو بذارید جای ما نویسنده هاچون من دوتا فیکو همزمان دارم مینویسم با داستان های متفاوت
خودم اصلا نفهمیدم چی نوشتم اما امیدوارم شما لذت ببرید:>>

حامی(ویکوکمین)Όπου ζουν οι ιστορίες. Ανακάλυψε τώρα