پارت ۶

2.6K 409 40
                                    

ماشینو روشن کردم و رفتم سمت‌ محل کارم صبحا تا ظهر صندوق‌دار یه فروشگاه بودم بعد میرفتم دنبال پسرا و میرفتیم خونه و ناهارو که میخوردیم یک ساعت استراحت میکردیم بعد اونارو میبردم باشگاه و بعد میرفتم خونه ی آقا و خانم سانگ برای نظافت و بعد از اون میرفتم توی رستوران کوچیکِ نزدیک خونه و کار میکردم
خیلی خسته کننده بود اما تنها راهی بود که باعث میشد احساس بهتری راجب مسئولیت پسرا و اون قول داشته باشم

به بدنم‌کش و قوسی دادم و بعد از دادن‌ شیفت به همکارم وسایلمو‌ برداشتم و با عجله رفتم دنبال سئوک و هانول
ماشینو نزدیک دانشگاه پارک‌ کردم و دستی توی موهام‌ کشیدم، با قدم های بلند رفتم و دم دانشگاه منتظر شدم
با دیدنشون که با چندتا از دوستاشون دارن میان خستگیم در رفت و لبخند بزرگی روی لبم نشست و دستمو‌ تکون دادم براشون و درحالی که رسما در حال دویدن بودم رفتم طرفشون و هردوشون رو که کنار هم راه میرفتن رو بغل کردم:
+خسته نباشید پسرای من
با فشار زیادی که به بازوم داده شد آخ آرومی گفتم و ازشون جدا شدم و با کمی تعجب به دست هانول که بی‌دلیل اینکارو کرده بود زل زدم
'اهم سلام هیونگِ هانول و سئوک
سرمو چرخوندم طرف پسری که صورتش تتو داشت و ظاهرش اونقدرام با ادب بنظر نمیومد و لبخندی زدم:
+ سلام دوستِ هانول و سئوک
خنده ای کرد و کمی خم شد:
'فکر نمیکردم پسرا یه همچین هیونگ جوان و زیبایی داشته باشن
سئوک بازومو محکم‌گرفت و درحالی که منو میکشید سمت در دانشگاه گفت:
○تا چشمات در بیاد
بعد دیدم که هانول یقه ی پسره رو گرفته و یه چیزایی از بین دندوناش بهش میگه
+عام سئوک خیلی داره دردم میاد میشه ولم کنی؟
وقتی وارد کوچه شدیم با شدت دستمو ول کرد طوری که چند قدم به عقب پرت شدم
+شت چته توله گرگ؟
چیزی نگفت و سوئیچ ماشینو از دستم کشید بیرون و نشست پشت فرمون منم کنارش نشستم و بعد از چند لحظه هانول اومد و درو محکم بست که باعث شد شونه هام به بالا بپرن
+چتونه احمقا؟ محض رضای فاک یکم درست رفتار کنید که به تربیتم شک‌نکنم
یهو هانول بلند داد زد:
●جیمین چرا دست از سرمون بر نمیداری؟ هر روز میای دم در دانشگاه همه جا هستی ما نمیخوایم انقدر یه امگای ضعیف مراقبمون باشه
سئوک درحالی که از حرص داشت گاز میداد بلند تر داد زد:
+خجالت آور نیست؟ به همه بگیم این امگای چاق هیونگمونه؟
درحالی که میلرزیدم و بخاطر رایحشون بدنم داشت تحلیل میرفت گفتم:
+من‌چاقم؟ ضعیفم؟ باعث خجالتم؟ م...من فقط بخاطر اینکه دوستتون دارم و برام‌ مهمید میام دم دانشگاه
هانول بدون توجه به حرفم با لحن غمگینی گفت
●کاش بجای اوما و آپا تو‌میمیردی
○اینجوری یه اوما و آپای واقعی داشتیم مثل بقیه نه یه هیونگ که امگا هم هست و خیلی از ما کوچولو تره(منظورش سن نیست)
شکستم، صدای قلبمو خودم‌شنیدم آروم و بی صدا گریه میکردم و هرازگاهی صدای هق هق آرومی از دهنم خارج میشد
منه احمق چی‌فکر کرده بودم‌پیش خودم؟ اونا بزرگ‌ شدن، اگر بفهمن من هیونگشون نیستم چی؟
وقتی ماشین دم خونه وایساد با صدایی که سعی میکردم خیلی نلرزه گفتم:
+ببخشید که مردن، ببخشید که من باید مراقبتون باشم دیگه بهتون سخت نمیگیرم و قول میدم لاغر شم
و سریع پیاده شدم و رفتم داخل خونه و بعد از پرت کردن موبایلم روی اپن دوتا ظرف روی میز گذاشتم و بدون توجه به حضورشون که تازه وارد آشپزخونه شده بودن غذاهارو روی میز چیدم و خواستم برم بیرون که مچ دستم اسیر دستای سئوک شد:
○رایحه گل رز غمگینتو کنترل کن داره عصبیم میکنه
دستمو از دستش کشیدم بیرون و بعد از برداشتن گوشیم رفتم توی اتاقم و در و قفل کردم
سعی کردم با نفس های عمیق خودمو کنترل کنم اما نشد برای همین نشستم روی تشکم‌که گوشه ی اتاق بود و به اشکام اجازه دادن ببارن
بعد از نیم ساعت آبغوره گیری به آقای سانگ و صاحب رستوران پیام دادم و با کلی بهونه گفتم امروز نمیام و بعد لباسمو با یه تیشرت اورسایز سفید و یه شلوار راحتی عوض کردم و با همون صورت پف کرده و دماغ و گونه ی سرخ رفتم دم در اتاق پسرا و بعد از در زدن وارد شدم هردوشون روی تختاشون دراز کشیده بودن و سرشون توی گوشیشون بود:
+سوئیچ ماشین دستتونه هرجا دلتون خواست باهاش برین من باهاش کاری ندارم
بدون اینکه منتظر جواب باشم رفتم توی اتاقم و خوابیدم.
با صدای داد و بیداد از خواب پریدم و دویدم طرف منبع صدا که دیدم هانول و سئوک با صورت سرخ و عصبانی واسادن و بهم‌ زل زدن تا اینجا همچیز عادی بود چون خیلی وقتا اینجوری بودن اما اون هشت نفری که باهاشون بودن باعث شد مغزم فیوز بپرونه
+چیشده؟ اینجا چخبره؟



تقریبا رسیدیم به اصل داستان:>
خب فکر میکنم اين یه پارت طولانی باشه و اینکه اگر اشتباهی دیدید متاسفم
امیدوارم خوشتون اومده باشه لطفا ووت بدید و نظراتتون برام ارزشمنده:]
اگر مایل بودید اون یکی فیکمم بخونید3>

حامی(ویکوکمین)Where stories live. Discover now