پارت ۱۵

2.2K 366 42
                                    

هردوشون بلند بلند خندید و چیزی نگفتن
  شونمو انداختم بالا و به لیست زل زدم صبحانه‌ی امروز
کره و مربا، عسل، نوتلا، پنیر و پنکیک بود که اونم هرکسی به اندازه
‌ی خاصی اجازه داشت بخوره نوشیدنی ها هم چایی، آب پرتقال، شیر و قهوه بود
لبخند حرصی‌ای زدم عوضیارو نگاه عصرونه هیچی‌نمیخورن واسه غذاهاشون چه چیزایی میخورن آهی کشیدم و مایه پنکیک رو هم زدم با صدای خانم لی سرمو چرخوندم طرفش
~جیمین من پنکیک رو درست میکنم تو میزو بچین عجله کن
چشمی‌گفتم و به طرف ظرفا رفتم تا ببرمشون سر میز چقدر دلم میخواد برم بیرون کمی بگردم اما خب بیرون رفتن از عمارت خیلی راحت نبود چونکه هم وقت نمیکردیم هم اینکه میترسیدن جاسوس باشیم هرچند نفهمیدم چرا یکی باید جاسوسی خاندان کیم رو بکنه
با صدای یکی از خدمتکارا که داشت میگفت  برای صبحانه دارن میان خودمو عقب کشیدم و کنار میز وایستادم و به دوتا از خدمتکار‌هایی که به من زل زده بودن و باهمدیگه پچ پچ‌میکردن نگاه کردم و زیر لب گفتم
+حالا انگار خودشون لباس خواب ندارن
با صدای قدم‌های محکم نگاهمو به طرف صدا چرخوندم که کیم رو دیدم که جلوتر از بقیه داره میاد و با نگاه کمی متعجبش به من‌ نگاه میکرد چشم‌هامو توی کاسه چرخوندم آره کیم اعتراض کردم برو حال کن
کیم جائه جای همیشگیش نشست و بعد بقیه هم سرجای خودشون نشستن
٪یه لحظه قبل از خوردن صبحانه از  آقای پارک میخوام که بیان کنار من بایستن
متعجب به کیم نگاه کردم اما بعد با اعتماد بنفس رفتم جلو و کنارش وایستادم
همه بعد از دیدنم اول با بهت زل زدن بهم و بعد هرکدوم یه ری‌اکشنی نشون دادن یه سریا سعی میکرد خندشونو کنترل کنن یه سریا با خشم‌بهم‌زل زده بودن و...هانول و سئوک که با این کارام آشنایی داشتن لبخندی بهم زدن با صدای کیم نگاهمو به کلش که پر از مو بود دادم
٪خب جیمین شی‌ میخوام بدونم چی باعث شد با لباس خواب بیای اینجا؟
اهم اهمی‌کردم و گفتم
+این‌ یه حرکت اعتراضیه ببخشید اما با صدای اون زنگ شک‌ کردم که شاید شلوارمو خیس کرده باشم
کیم نیشخندی زد و با تمسخر گفت
٪چشم آقای پارک رسیدگی‌میشه. خب شروع کنید
و کمی بعد صدای برخورد چاقو به بشقاب توی فضا پیچید
(بعد از صبحانه)
آهی کشیدم و خسته نباشیدی به کسایی که تو آشپزخونه بودن گفتم و بعد به طرف انباری رفتم تا دستی بهش بکشم و تمیزش کنم البته قبلش وسایل نظافت رو به انباری برده بودم
وقتی رسیدم با بدبختی نگاه کلی به کثیف بودنش کردم اما با دیدن کمد قدیمی و کوچکی که زیر پنجره بود اخم ریزی کردم و رفتم طرفش و خواستم بازش کنم اما قفل بود نگاهی به زیر و اطرافش کردم اما کلیدی پیدا نکردم
+اوکی من خیلی کنجکاو شدم پس با انرژی تمیز کردن رو شروع میکنیم به امید پیدا کردن کلید
و لباسمو با لباس قدیمی‌ای عوض کردم و دست به کار شدم
(بعد از تمیز کردن انباری)
ناله‌ای کردم و پاهامو به زمین کوبیدم
+اه اینجا عین دسته گل شد اما کلید پیدا نشد
با حرص سرمو دور تا دور اتاق چرخوندم واقعا خیلی خوشگل شده بود بعد از تمیز کاری اما کلید پیدا نشده بود
دستمالی که دستم بود رو روی زمین انداختم و دوباره به طرف کمد رفتم و دستمو روش کشیدم که نوری چشممو زد با بهت به زیر یکی از پایه های میز نگاه کردم که کلید قدیمی ای که به یه جاکلیدی براق و قشنگی وصل بود رو پیدا کردم با ذوق لبمو گاز گرفتم و کلید رو توی قفل کمد چرخونم که تق، در کمد باز شد با تعجب به دفترچه‌ای که توش بود نگاه کردم و بعد چندتا وسایل قدیمی مثل یه بطری کوچولو که توش آب بود و گل‌سر که با جواهر تزئین شده بود چندتا بلیط سینما و موزه و شهربازی چندتا جواهر و یه فرفره‌ی زرد رنگ انتظار هرچیزی رو داشتم بجز اینا با تعجب روی همشون دستی کشیدم و دفترچه رو برداشتم و روش رو خوندم
<<لانا>>
اسم شخصی بود که این دفترچه خاطرات رو نوشته؟ کتاب رو باز کردم و ورق زدم پر از عکس بود و چند شاخه گل خشک شده لا به لاش خودنمایی میکرد
با صدای زنگ بالای در ترسیده کتاب رو بستم و توی کمد برش گردوندم و در کمد رو قفل کردم و بعد کلید رو زیر بالشتم گذاشتم و سریع لباسمو عوض کردم تا برم‌پایین
ذهنم خیلی درگیر شده بود که لانا کیه و چرا باید وسایلش توی اون کمد باشه آهی کشیدم و دعا کردم که کار زیادی باهام نداشته باشن آخه تا وقت ناهار هنوز مونده بود
+خانم لی چیشده؟
خانم لی متعجب برگشت و بهم‌نگاه کرد
~اوه جیمین عزیزم‌ زنگ‌ در صدا کرد؟
آهی کشیدم و یه دونه تست نوتلایی که خانم لی برام گذاشته بود رو برداشتم و گفتم
+بله شما که نمیدونی چقدر ترسیدم
خانم لی خنده‌ای کرد و گفت
~عادت میکنی...اوه میتونی‌برگردی به اتاقت جیمین این زنگ برای یه چیز دیگه بود آخه تو توی انباری هستی که
اخمی کردم و محتوای دهنمو قورت دادم
+قبلا برای کسی بوده اونجا؟
خانم لی کلم‌های بنفش رو برداشت تا بشوره
~نمیدونم جیمین من این چیزارو اصلا نمیدونم سالهاست که اونجا خالیه و فقط وسایلاشونو میذارن فکر میکنم از اول همین‌بوده
نامطمئن سرمو تکون دادم و به طرف اتاقم‌رفتم و سریع اون دفترچه رو از کمد در آوردم و بعد در کمد رو قفل کردم البته قبلش هم در اتاق رو قفل کردم تا کسی نیاد خیلی مطمئن نبودم از اینکه اجازه دارم‌ به وسایل اونا دست بزنم یا نه
البته کنجکاوی اجازه نداد که بی تفاوت بگذرم از اون دفترچه
<لانا>
[سلام من لانا هستم این‌دومین دفترچه‌ای است که مینویسم. من‌ امروز ازدواج‌ میکنم اوه دقیقا  تا چندساعت دیگر.
قلبم‌ بی‌قرار در سینه‌ام‌ میتپد.
میگویند کسی که قرار است همسرم باشد زیبا و همه‌چیز تمام است من هیچگاه اورا ندیدم اما حس میکنم‌ قرار است عاشقش شوم.]
دهنم به حالت او باز موند کنجکاو دفترچه رو ورق زدم
[ما ازدواج کردیم! وقتی همراه پدرم به جایگاه رفتم و چشمانم با چشمان او گره خورد و قلبم یادش رفت بزند...او خیلی جذاب بنظر میرسید اما نگاه بی احساسش به چشمانم باعث میشد از خجالت صورت آرایش کرده‌ام سرخ‌ شود.
اوه دقیقا وقتی برای بوسیدنم دستش را دور کمر باریکم حلقه کرد و لب‌های گرمش را روی لب‌های خشک و سردم‌ گذاشت عاشقش شدم.
اما همچیز رویایی نماند دقیقا وقتی که روی تختش بودیم و پروانه‌های‌آبی توی‌شکمم درحال پرواز بودن و او روی من سایه انداخته بود و به من فهماند ازدواجمان فقط برای وارث آوردن است و جایی برای عاشق شدن نداریم
اما دل بی‌جنبه‌‌ی من‌چه میشد؟ پس پروانه‌های آبی توی شکمم چه میشد؟ آری من عاشق شده بودم اما انگار عاشقی برای من ممنوعه بود]
لبام آویزون شدن شت طرف چه گاوی بوده‌ها دفترچه رو ورق زدم
[امروز موقع صبحانه خوردن به من نیم نگاهی هم نکرد اما بقیه با نگاهشان من را هدف گرفتند، راستش کمی احساس بدی داشتم اینجا خیلی ترسناک بود و من کسی را بجز <او> نمیشناختم.
وقتی او رفت به باغ رفتم تا کمی گل بچینم من عاشق گل یاس بودم برای همین میخواستم به او از گل مورد علاقه‌‌ی خودم بدهم‌ حتی کمی هم گل رز قرمز چیدم شاید بتوانم به او بگویم که عاشقش شدم.]
با اخم به پایین برگه قدیمی دفترچه نگاهی کردم اما بجز چروکی که انگار بخاطر خیس شدن بود و چند کلمه‌ی بی مفهوم که انگار لانا موقع نوشتن دستاش میلرزیده چیزی پیدا نکردم
با حس بدی که راجب خیس بودن برگه‌ها گرفتم(اینکه لانا موقع نوشتن گریه کرده بوده) دفترچه رو ورق زدم

خب سلام ببخشید طول کشید درمانگاه بودم
این پارت ادیت نشده و اگر‌مشکلی میبینید به بزرگواری خودتون ببخشید😂
خب بنظرتون لانا کیه؟
خوشحال میشم اون یکی فیکم(نحسی)رو بخونید
ممنون بابت صبوریتون❤️

حامی(ویکوکمین)Where stories live. Discover now