ep 21

417 51 45
                                    

به محض اینکه چشماشو باز کرد با جای خالی هیونجین رو به رو شد

ناخودآگاه استرس گرفت سریع بلند شد و از اتاق رفت بیرون

با دیدن هیونجین و جونی که توی آشپز خونه بودن خیالش راحت شد و نفسشو داد بیرون

هیونجین : جونیا زیاد ریختی برات ضرر داره

جونی : ولی شوکولات دوس دارم

هیونجین سرشو بوس کرد و گفت : میدونم عزیزم
ولی باید کم بخوری! دوست داری مثل آپا قوی بشی؟

جونی تند تند سرشو تکون داد

هیونجین : اگه زیاد بخوری ضعیف میشی!

جونی که حرفشو باور کرده بود قاشق و کنار گذاشت و دیگه نخورد

هیونجین لبخندی زد و همین که سرشو اورد بالا متوجه فلیکسی شد که به دیوار تکیه داده و با لبخند بهشون خیره شده

هیونجین : صبح بخیر

فلیکس : صبح بخیر! صبحت بخیر جونیا!

جونی : اوماااا

از صندلی پرید پایین و دویید سمت فلیکس

فلیکس بغلش کرد و لپشو بوسید

فلیکس : مامان و یجی کجان؟

هیونجین : رفتن خونه نگاه کنن

پشت میز نشست و جونی و روی صندلی گذاشت

نگاهشو به هیونجین داد

دیگه مثل چند لحظه پیش لبخند نمیزد

چشاش دوباره سرد شده بودن...

از خودش متنفر بود...دلش نمیخواست اینجوری بشه ولی باید ازشون محافظت میکرد

با پیامی که به گوشیش اومد استرس گرفت

" ساعت 2 کافه میون باش ، به نفعته بیای! "

فلیکس : ه..هیونجینا؟

هیونجین : هوم؟

فلیکس : من...بایدظهر برم جایی تو..خونه ای؟!

هیونجین : آره امروز مرخصیم

فلیکس : خوبه...

هیونجین : ماشینت هنوز دم سازمانه
میتونی با ماشین من بری

فلیکس : میتونم تاکسی بگیرم اگه...

هیونجین : گفتم که مرخصیم و لازمش ندارم!

فلیکس : باشه...

.
.
.
.

با استرس نگاهش و به ساعت داد
نیم ساعت دیگه باید میرفت

با اومدن هیونجین توی اتاق سعی کرد عادی باشه و نگرانیش و نشون نده

هیونجین : دیروز یه کارتی از سونگمین گرفتم یادت نیست کجا گذاشتمش؟

𝗂𝗌 𝗍𝗁𝗂𝗌 𝖫𝗈𝗏𝖾...? Where stories live. Discover now